"4"

654 168 123
                                    


یه نکته راجع‌به کانون اصلاح تربیت باید بهتون بگم
چون یه‌ سریاتون پرسیده بودید جونگین کی قراره از کانون در بیاد.
اول اینکه، کانون اصلاح تربیت که تو خیلی از کشورها برای بچه های زیر پونزده‌ساله مثل کشور خودمون ( که البته من راجع به قوانین کره آشنایی ندارم که زیر پونزده ساله یا هجده‌سال، ولی خب با توجه به ژانر و موضوع عشق و عاشقی‌ای که این وسط پیش میاد منطق این بود که هجده سال رو در نظر بگیرم)
مدت زمان مشخصی نداره! در واقع با توجه به نظر تیم روانشانسی کانون هستش. تا هروقت که تیم روانشناسی تشخیص بده و این یعنی زمانیه که تیم اعلام کنه فلان بچه به اندازه‌ی کافی اینجا بوده
. در واقع خیلی جنبه‌ی مجازات نداره. شبیه به خوابگاه هستش و بچه ها اونجا فعالیت های مختلفی دارند.

و الهه‌ی ماه؟ تو دنیای امگاورس حکم همون کسیو داره که سرنوشت رو تعیین می‌کنه
همون جفت و اینا
و اینکه مثلا اگه ما یهو میگیم یا حضرت عباس
اینا میگن الهه‌ی ماه
مثلا سهون‌ نیسان بگیره پشتش میزنه بیمه‌ی الهه‌ی ماه.
.
.
.

"بهم بگو، چند تا ستاره رو باید میشمردم که وقتی خوابم میبره خواب تورو ببینم جونگین؟"

یک کریسمس متفاوت. امسال انگار اولین سالی بود که به هدیه‌ی بابانوئل‌ ایمان آورده بود. به هرحال، حضور امگای هلویی‌ توی زندگی سهون‌ دست کمی از کادوی کریسمس نداشت. یه طورایی بزرگترین هدیه‌ی کریسمس پسر هم محسوب میشد. جونگین شیرین، مهربون زیبا و دلنشین بود، تمام توصیفات و شرایط مورد نیاز برای بهترین هدیه بودند و زمانی به مشکل برمی‌خورید که بخواید برای همچین فردی هدیه تهیه کنید. سهون‌ عملا ناتوان بود. فکر کردن به هدیه های مختلف و روش های مختلف برای سوپرایر کردن جونگین و در نهایت نرسیدن به هیچ نتیجه‌ای داشت باعث میشد کم کم از شدت کلافگی پا به زمین بکوبه و درست مثل بچه‌های کوچیک نق بزنه. اما در نهایت ساعت ها گشت و گذار توی مراکز خرید باعث شده بود سهون‌ به یک گردنبد برسه، یک گردنبد ترکیب شده از دو رنگ مشکی و طلایی، با زنجیری ظریف که حتی تصورش روی پوست خوش رنگ امگا هوش از سرش میپروند.

همین دیروز بود که به اینجا اومده بود و با گفتن "مامان من هیچ ایده‌ای راجع بهش ندارم." پیش مادرش نق زده بود.
مثل همین حالا، پسر همون طور که روی چمن‌های یخ زده، درست روی ناحیه‌ای که میدونست مادرش اونجا حضور داره، روی یک پهلو دراز کشیده بود و در حالی که مشغول کشیدن نقش های فرضی با انگشت پوشیده از دستکش پشمیش بود زیر لب برای مادرش نق زده بود. مادرش قرار نبود همونجا جوابش رو به گوشش برسونه، ولی سهون‌ با تموم وجود ایمان داشت که مادرش اینطور مواقع جواب هارو به دلش میندازه، طوری که سهون‌ بدون شنیدن واژه‌ای حرف‌ها رو با قبلش احساس میکرد. همینطور هم شد، بافاصله تونسته بود  بعد از خداحافظی از مادرش و برگشتن به شهر، هدیه‌ی مورد نظرش رو پیدا کنه.  الهه‌ی ماه برای سهون مادرش بود، مادری که هیچ خاطره‌ی مشترکی باهاش نداشت و حتی قرار نبود داشته باشه.

ᴅʀɪꜱꜱᴏɴWhere stories live. Discover now