"7"

525 156 261
                                    

شونه‌هاش سنگین از کوله‌ی روی دوشش و قلبش سنگین از احساساتش بودند.‌ مسیر کمپانی تا خوابگاه، بی رمق تر از هروقتی طی میشد و فرقی با روز‌های گذشته‌ش نداشت، زندگی همچنان بدون آلفای پین شده توی ذهنش سخت و طاقت فرسا سپری میشد.

جونگین هیچ وقت بیرون از دیوار های کانون با آلفا وقت نگذرونده بود، چه مسخره که حالا احساس میکرد زندگی بدون سهون رو یاد نداره. چرخه‌ی روزگارش درست پیش نمیرفت‌. انگار حالا که فقط سه ماه تا دبیوش فرصت داشت ذهنش رو مود تکرار مدام اتفاقات گذشته‌ش بود‌‌.

قدم از قدم برمیداشت که احساس کرد چیزی درست نیست، از شدت دلتنگی داشت توهم یک رایحه رو میزد و این کمی ترحم برانگیز بود‌.

ولی گوشه‌ی امیدوار ذهنش نگاهش رو بالا آورد. توی کوچه‌ی خلوت فرعی، آلفا خیره بهش بود، و یک دسته گل از ترکیب چند گل، چهره ای کاملا تغییر کرده و موهایی که بیش از حد کوتاه بودند، به چشمش خورد.

شوق دیدار چشم هاش رو خیس کرد ولی بخش عصبانی ذهنش بلافاصله اخمی نشوند بین ابرو‌هاش.

همونجا ایستاد که الفا به سمتش اومد، گل رو به طرفش گرفت و جونگین با خشمی که بهش غلبه کرده بود بلافاصله روی زمین رهاش کرد. نمیدونست ولی قلب پسری که بعد از مدت‌ها با دیدن امگای محبوبش تونسته بود لبخند بزنه هم همونجا روی زمین رها شد تا امگا روش قدم برداره.

-جونگین.

دلخور، متعجب و دلتنگ اسم پسر رو نالید و همین کافی بود تا چهره‌ی امگا از گریه جمع بشه‌. گریه هایی که انگار شن می‌ریختند تو گلوی آلفا.

-برای چی سر راهم سبز شدی؟؟

میدونست داره برعکس حرف میزنه، پس طبق حرف دل امگا جواب داد.

-منم دلم برات تنگ شده بود.

خواست امگا رو بغل بگیره ولی جونگین عقب کشید. حس میکرد آلفا بعد گذشت چیزی حدود به چهارده ماه حالا دور هاش رو زده و بعد از اینکه حوصله‌ش سر رفته پیش جونگین‌ برگشته، جونگینی که بعد اون شب لعنتی هرشب فکرهای منفی توی ذهنش، و بغض توی گلوش گیر کرده بود‌. به حرف ساده بود، اما رها شدن هیچ وقت قرار نیست ساده باشه.

-رفتم مدرسه‌‌ت، فکر میکردم ممکنه تا پایان سال تحصیلی اونجا باشی ولی بهم گفتن رفتی، گفتم فنلاند؟ فقط بهم خندیدن. بعدش فهمیدم اصلا خبری از درس نبوده و بهم دروغ گفتی.

دست خودش نبود، میدونست حالا چهره‌ش سرخ از گریه‌ست ولی نمیتونست بعد دیدن دوبار‌ه ی آلفا طوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.

-متاسفم که بهت دروغ گفتم.

جونگین فکر کرد حتی حالا هم سهون‌ حاضر نیست بهش حقیقت رو بگه، صرفا یک متاسفم ساده اونم چون دروغش لو‌ رفته بود. عصبانیت به مرحله‌ی بالا تری رفت و دست های امگا مشت شدن به یقه‌ی آلفا. گل ها این وسط زیر پاهاش له‌ شدند، همون طور که احساسات امگا یک سال پیش له‌ شدند.

ᴅʀɪꜱꜱᴏɴWhere stories live. Discover now