تصمیم لحظهایش چیزی جز اینکه بدون حرف از کنار هیوری میخکوب شده وسط سالن بگذره و دنبال امگاش راه بیفته نبود.
سهون با قدمهایی نه به بی جونی قدمهای جونگین، اما همچنان بی رمق به دنبال امگا افتاد و به محض ورود به اتاق و بستن در درست پشت سر خودش متوجه وخامت اوضاع شد. خبری از کاهنده نبود، رایحهی ترش شده از عصبانیت و غم امگا پخش شده داخل اتاق بود و حالا باعث میشد احساس خفگی بهش دست بده.
نگاهش به صورت امگاش نبود، امگا هم برنمیگشت تا نگاهش کنه. اوضاع به شدت سرد و یخ زده بود و برای سهونی که همیشه صرفا با حضور جونگین گرم میشد کمی دور از عادت بود. اما در نهایت گلویی صاف کرد تا حرفی برای گفتن داشته باشه.
-قضیهی مادرم، از کجا میدونی؟
امگا در جواب پوزخندی زد. سهون قرار بود تا کجا ناامیدش کنه؟ برای ناامید کردن جونگین با دنیا قردادی چیزی بسته بود؟
- جدن؟ خیلی رو کسی که بهدنیا آوردتت تعصب داری سهون؟
امگا به محض به زبون آوردن حرفش چرخید و برای نزدیک تر شدن به آلفایی که حالا تو چشمش بزدل ترین بود گردنی جلو آورد.
صداش زخم داشت، حتی چشمهاش هم، قرمز بودند و با اشکهاش خون ریزی میکردند.-رو کسی که قرار بود بچهی خودت رو به دنیا بیاره چی؟
-جونگین.
آلفا مستأصل صداش زد. فاصلهشون حتی به نیم متر هم نمیرسید. نگاهش رو به نگاه جونگین داد و میدونست که جوابش به مذاق امگاش خوش نیومده.
جونگین چند باری سرش ر به دو طرف تکون داد. سوال پرسیده بود و جواب میخواست، نه شنیدن اسمش رو. نمیدونست سهون با خودش چه خیالی داره که فکر میکنه اگه جونگین رو اینطوری مخاطب قرار بده پسر بزرگتر رو آروم کرده. چون بلافاصله بین فاصلهی دو ابروش اخم نشسته بود. حتی تلخند روی لبهاش پاک نشده بود.
-اروم شدی آلفا؟ چرا الان صداتو رو سرت نمیدازی و حرف نمیزنی؟ ببین، من هنوزم همون جونگین دردمند دیروزم، امروز حتی بیشتر از دیروز هم درد دارم.
امگا بیتاب دستهاش رو روی شکمش گذاشت و فک در حال لرزشش هم بهش اجازه نداد سکوت کنه.
-درد دارم چون بچهم رفت سهون. بچهمون! حتی نیومد که بره! من تمام دیروز و امروز رو درد داشتم ولی تو چیکار کردی؟ چیکار بلدی بکنی بجز تو جنگل زدن و منو تنها رها کردن؟ تو میدونستی من خانوادهای ندارم هون، خودت شدی تنها خانوادهم که من باز هم تنها بمونم؟
حالا دیگه حتی تاب نداشت رایحهی آلفا رو از اون فاصلهی نزدیک حس کنه. قدمی به عقب برداشت، بدنش لرز داشت، صداش لرز داشت، اون لحظه حتی احساساتش هم از ثبات افتاده بودند.
YOU ARE READING
ᴅʀɪꜱꜱᴏɴ
Fanfiction«کامل شده» کاپل اصلی: سکای کاپل فرعی: چانبک (ورس) ژانر: امگاورس، ازدواج اجباری، درام، اسمات. "تو گوشم زمزمه کردیو گفتی هیچچیز تو دبیرستان تا ابد باقی نمیمونه. گفتم حتی تو؟ خندیدی و گفتی حتی من. ولی وقتی نگاهم به خنده هات بود، سخت بود توجه کردن به...