"5"

566 163 221
                                    


" کاش دوباره لب‌هاتو بذاری روی پلک‌هام. نیاز دارم دنیا رو زیباتر ببینم. "

ضربه‌ی جونگین به سر آقای جانگ حتی باعث بیهوشی مرد هم نشده بود و صرفا باعث شده بود از دوست عزیزش فاصله بگیره‌. چانیول و تیم روانشناسی زیر دستش به خوبی تونسته بودند با آماده کردن یک نامه‌ی توجیهی مناسب، با توجه به پایان هجده سالگی پسر، حکم ترخیص جونگین رو بگیرند. سیزدهم ژانویه، و درست یک‌ روز مونده به تولد هجده سالگی پسر سهون‌ متوجه این موضوع از زبون پدرش شد.

-اپا لطفا.

یک چهره‌ی درهم رفته‌ی کودکانه به خودش گرفته بود و بی توجه به نه گفتن‌های مکرر بکهیون، همچنان که مرد در حال مرتب کردن بخش‌هایی از کتابخونه‌ی خونه‌شون بود پشت سرش قرار گرفته بود و با بهم فشردن کف هر دو دستش سعی در متقاعد کردنش داشت.

-سهون‌ چند بار باید بگم نه تا برات کافی باشه؟

-اپا تو قراره ترفیع بگیری و مدیر اونجا بشی حالا همین کارم نمیخوای برای پسرت انجام بدی؟ هوم؟ هوم؟ اپا لطفا.

بکهیون آخرین کتاب رو به داخل قفسه فرستاد و دم عمیقی گرفت. گاهی سهون‌ چنان تخس و بی منطق میشد که نه تنها به تنهایی، بلکه حتی با همکاری چانیول هم از پسش برنیومد. چرخید و بلافاصله با چشم تو چشم شدن با پسرش، سهون‌ سریعا از حالت خمیدگی در اومد و صاف‌ ایستاد.
چهره‌ش در ثانیه امیدوار شد.

-قبول کردی؟
-فقط چون علاقه‌ای ندارم تو مهم‌ترین سال تحصیلیت با وقت گذرونی طولانی مدت تو حیاط الکی سرما بخوری بهت اجازه میدم ببریش به اونجا! وای اینجا رو باش نیشتو ببند پسره‌ی پر رو چه خوابی براش دیدی که انقدر ذوق زده شدی؟ من خیلی جوونم برای بابا بزرگ شدن باید مطمئن بشم کمربند شلوار جفتتون رو قفل آهنی بزنم.

چهره‌ی بشاش سهون‌ به محض شنیدن حرف‌های آخر پدرش از خجالت سرخ شد و برای متوقف کردنش و نشون دادن مخالفتش ابروهاش رو بالا داد و با یک لحن حق به جانب شروع کرد.

-منظورت چیه اپا من فقط میخوام براش تولد بگیرم و بذارم آخرین شبش توی کانون خاطره انگیز باشه!

ولی برای بیشتر شنیدن صبر نکرد، گرفتن رضایت پدرش تا همونجا کافی بود.‌ پدر آلفاش حالا داشت به چهره‌ی سرخ شده‌ش میخندید و سهون‌ بیشتر از این نمیتونست تو همچین موقعیتی جلوی پدرش بمونه.‌ بدون هیچ حرفی از کتابخونه خارج شد و صبر نکرد تا حرف خجالت آور دیگه‌ای بشنوه.‌

.
.
.

علاوه‌ بر کوله‌ پشتیه روی دوشش، دو بگ پارچه‌ای بزرگ دیگه هم با خودش به همراه داشت و حمل کردنشون برای اون مسیر طولانی کمی خسته کننده‌ بود. هر طور که بود با خستگی و کلافگی خودش رو به اتاقی رسوند که کلیدش رو از پدرش گرفته بود. یک اتاق نسبتا بزرگ ۶۰ متری که کانون در نظر داشت به زودی برای برگذاری کلاس های هنری کانون آماده‌ش بکنه. سقف و دیوار هاش تازه به رنگ سفید در اومده بودند و کف پوش رنگ روشن هم به عنوان عنصر سوم تماما سفید بودن اتاق وجود داشت.

ᴅʀɪꜱꜱᴏɴWhere stories live. Discover now