"16"

606 163 260
                                    

کاور کننده‌ی رایحه در امان نگهش داشته بود و فرد جدیدی با خبر از اوضاعش نشده بود اما، موضوع فقط رایحه‌ی ترکیب شده نبود. گرگ امگا داشت ضعیف میشد و جونگین، حالا علاوه بر کم اشتهایی و از دست دادن وزن داشت دچار مشکلات دیگر هم میشد. توله‌ی آلفای خون خالص داشت با رشد کردن شرایط جسمانی پدر امگاش رو به خطر مینداخت و همه‌ی این ها برمیگشت به نداشتن مارک آلفا. از طرفی، علاوه بر قدرت خود جنین در حال رشد، جونگین به صورت میانگین این روز‌ها باید پنج ساعتی در روز به تمرین رقص مشغول میشد و میدونست هرچقدرهم که از زیرش در بره و فشار و شدت حرکاتش رو کم کنه باز هم به توله‌ش فشاری که نباید، وارد میشه و این نگرانش میکرد؛ و جونگین، درست وقتی متوجه شد که گذشتن از توله‌ش کار اسونی نیست که به خودش اومد و دید براش نگران شده!

جونگین هنوز هم مردد بود، ده روزی از متوجه شدن خودش گذشته بود اما همچنان نتونسته بود تصمیم قاطعی با خودش بگیره، درواقع، بیشتر تمایل داشت که اینطوری فکر کنه! چون به هرحال وابستگیش داشت با فرزند در حال رشدش ناخودآگاه بیشتر میشد.

هربار که آلفا خواسته یا ناخواسته کمر و شکمش رو لمس میکرد، یا هربار که موقع خواب از پشت به آغوشش میکشید جونگین دچار احساساتی میشد که به هیچ عنوان دست خودش نبودند‌. با اینحال بازهم ترس‌ها و نگرانی‌هاش چه از جانب شرایط خودش و چه از جانب شرایط آلفا باعث میشد در برابر گفتن حقیقت به سهون‌ تردید کنه‌.

-لعنتی.

در حالی که به خاطر تحرک و انجام حرکات بسیار ساده‌ی رقصش به نفس نفس افتاده بود، به خاطر منقبض شدن عضلات شکمش فحشی زیر لب داد و متوقف شد.

چهره‌ی جمع شده از درد و خستگیش با آغاز بازدم های عمیقش حالتش تغییر کرد و امگا همون‌طور که نفس‌ های عمیق میکشید خودش رو به گوشه‌ی اتاق تمرین رسوند تا با نوشیدن آب گلوش رو کمی تر کنه.‌

تلفنش رو چک کرد و علاوه بر پیام های آلفا که طبق معمول جویای حالش بود و ابزار دلتنگی کرده بود با پیامی که این روز‌ها همیشه از جانب بکهیون دریافت میکرد مواجه شد.

پدر آلفاش این روز‌ها مدام جویای حالش میشد و ازش میپرسید که چیزی احتیاج داره یا نه، علاوه بر همه‌‌ی اینها، آلفا کاملا با درک بود و به هیچ عنوان امگا رو برای تصمیم گیری تحت فشار نذاشته بود.

از طرفی، تنها کسی که به غیر از بکهیون‌ از موضوع بچه با خبر بود هم بیکار ننشسته بود. هیوری مطمئن میشد که هر روز بهش یادآوری کنه که باید این موضوع رو به الفاش بگه و علاوه بر این، با فرستادن پست هایی با محتوای بچه و نوزاد دلش رو آب میکرد.‌

جونگین احساس میکرد که رسما در حال دیوانه شدنه‌. هر تصمیمی براش حسرت به‌ بار می‌آورد و امگا دقیقا از همین میترسید.‌ با خودش می‌گفت که هنوز برای بچه دار شدن دیر نشده و می‌تونه در حال حاضر از شغلی که براش زحمت‌های زیادی کشیده لذت ببره و در نهایت، در چند سال آینده به همراه آلفاش برای داشتن توله‌ی خودشون تصمیم بگیره و از طرف دیگه، امگا دل از بین بردن بچه‌ی خودش رو نداشت. هرچقدر هم که فکر میکرد، تنها فکر کردن به این موضوع که با دست‌های خودش دست توله‌ی بیچاره‌ی خودش رو از دنیا کوتاه کنه باعث میشد از شدت بیچارگی به گریه بیفته. از طرفی،‌ به این سرعت بچه دار شدن ممکن بود باعث این دید بین مردم بشه که دلیل ازدواجشون صرفا با خبر شدن از حاملگی امگا بوده اما مگه تمام این‌ها تا چه اندازه میتونست توی ذهن امگای دل نازک بزرگ باشه که بخواد قید بچه‌ای از خون خودش و آلفاش رو بزنه؟

ᴅʀɪꜱꜱᴏɴWhere stories live. Discover now