3. آهوماش زرد

116 29 70
                                    

"چیزی خوردی؟" سهون از آشپزخونه پرسید. "من شام درست حسابی نخوردم."

"منم شام نخوردم." جونمیون که روی مبل نشسته و پاهاش روی توی شکمش جمع کرده بود، جواب داد.

"خب... چیزی خونه نداری که سریع حاضر بشه." سهون یخچال و بعد کابینت‌ها رو نگاه کرد. "فقط نودل فوری هست. میخوای؟"

"برای خودت درست کن." بلند شد تا به آشپزخونه بره. "راستی یادم رفت بگم... مامان گفت تعطیلات سال نو بریم پیشش."

"خب... میخوای بری؟" سهون درحالی که نودل رو توی قابلمه درحال جوش می‌انداخت، پرسید.

"برم؟ نه. میریم."

سهون با چشمهای گرد به پسر بازیگر که سر میز نشسته بود نگاه کرد. "الان... منظورت اینکه... منم میتونم باهات بیام؟!"

جونمیون هر دو دستش رو روی میز و بعد سرش رو روی دستاش گذاشت. "آره دیگه. تعطیلات با همیم."

سهون با هیجان کنارش نشست. "من و تو؟"

"و پسرخاله‌‌م کیونگسو." جونمیون اضافه کرد.

"اوه..." سهون دست به سینه تکیه داد. "مشکلی نیست. اون خوبه. خیلی بهتره از منیجرته."

با نظرش درمورد مینسوک خندید. "راستی سهونا..." سرش رو بلند کرد. "بیا نزدیک تر."

"چیه؟" سهون سرش رو نزدیکتر برد. "چی میخوای بگی-" با برخورد لبهای پسر بزرگتر به گونه‌ش، خشکش زد.

"منم عاشقتم."

"ها؟" با گیجی نگاهش کرد. قلبش تندتر از همیشه میزد و نمیدونست باید چه عکس‌العملی نشون بده که شبیه دیوونه‌ها به نظر نیاد. هر چند، عاشق بودن خودش به نوعی دیوونگیه. "چی؟"

جونمیون دستش رو روی دست کارآگاه گذاشت. "اوه سهون، دوستت دارم..."

"چرا؟"

خندید. "منظورت چیه چرا؟"

"یعنی... میگم... چیزی شده؟ این ابراز علاقه یهویی..." روش رو برگردوند و گونه بوسیده شده‌ش رو با یه دست پوشوند. "آخه... یهویی منو بوسیدی... میگم چرا... یعنی... دلیل خاصی داشت؟"

"دلیل خاص که... خب... متوجه شدم تو واقعا هوامو داری. خوشحال شدم." به دستهای خودش خیره شد. "وقتی همه بهم طعنه زدن بابت روز کامبکم، تو ازم دفاع کردی."

"آها... اون... آره." به سمت پسر هنرمند برگشت. "در واقع... اون مردم خیلی عصبانیم کرده بودن. باید جوابشون رو میدادم." بلند شد و رفت تا به غذا سری بزنه. "خب، خب... دیگه آماده‌ست." آستین‌های لباس بافتی که پوشیده بود رو جلو کشید و باهاشون قابلمه رو برداشت و غذا رو روی میز گذاشت. "وای داغ بود..." بعد از آوردن کاسه‌های و چاپستیک‌ها نشست. "بیا بخوریم..."

"من نمی‌خورم."

ابروهای سهون تو هم جمع شد. "چرا؟"

"اشتها ندارم..."

Fatal CommentsWhere stories live. Discover now