7. خاطرات

134 33 111
                                    

کیونگسو همراه تیم سه نفره آرا به سمت خروجی رفت. دلش میخواست باهاش حرف بزنه ولی آخرین باری که دیده بودش حدود پنج یا شش سالی میگذشت. "خب... حالا... اینجا چیکار میکنی؟ به نظر نمیرسه برای تعطیلات اومده باشی!"

"معلومه برای کار اومدیم!" پسری که چند دقیقه‌ای میشد که فهمیده بود اسمش بنگ چانه و دستیار آراست، جواب داد. "قراره یه سریال بسازیم که مثل بمب بترکونه!"

کیونگسو پشت چشمی نازک کرد و سعی کرد به اون پسر بی اعتنایی کنه. "درسته. آرا سونبه دقیقا خودتی. حتی روزای خاص و تعطیل هم سخت کار میکنی..."

"آره..." خندید. "یادته قدیما رو؟"

"اوهوم... حتی به روز تولد خودت هم رحم نمیکردی."

"وای انقدر به هم نزدیک بودین، اونی؟" دختری که برنامه‌ریز بود، پرسید.

"معلومه جولیا..." قبل جواب دادن، مقداری از لاته‌ش رو نوشید. "خیلی خوب یادمه که داشتم روی تحلیل یه فیلم کار میکردم که کیونگسو با یه کیک اومد خونه‌م..."

"برای تولدت؟!"

"آره... تولدی که حتی خودمم فراموش کرده بودم."

- ۱۰ سال قبل

"خدایا... چرا تموم نمیشه؟" آرا با خستگی پرسید و فیلم رو نگه داشت تا تحلیل اون سکانس رو بنویسه. با صدای رعد و برق از جا پرید. "تف به زندگیم که تو این هوا باید همچین کاری کنم!" سرش رو با کلافگی تکون داد. "نه شین آرا... نه. به خودت بیا دختر!" سیلی محکمی به خودش زد. "تمومش میکنم..." به ساعت روی دیوار نگاه کرد. "تا ساعت هشت تمومش میکنم بعدش باب اسفنجی میبینم-" صدای پی‌درپی زنگ باعث شد دختر با ترس به سمت در بره. نگاهی به تصویر فردی که پشت در بود انداخت. "کیونگسو؟" در رو باز کرد.

"کیونگسو! چیشده؟ اینجا چیکار میکنی؟"

"سونبه!" با خوشحالی صداش کرد.

"اتفاقی افتاده؟ واسه چی تو این بارون تا اینجا اومدی؟ موش آب کشیده شدی!" سرش داد زد و با گرفتن آستین بافتی که پوشیده بود اون رو به داخل کشوند. "میشه بدونم چرا کاپشنت به جای این که تو تنت باشه، تو دستته؟"

"خب..." سرش رو پایین انداخت. "نمیخواستم این خیس بشه..." کاپشن رو برداشت و روی آویز، آویزون کرد. به سمت میز رفت و جعبه مقوایی رو روی اون گذاشت.

"این چیه دیگه؟" آرا دست به سینه نگاهش کرد.

"مگه تولدت نیست؟" کیونگسو جعبه رو باز کرد و شمع‌های توی جیبش رو در آورد و روی کیک گذاشت.

"خدا من..." دختر جلوتر اومد و کیک تولد رو نگاه کرد. "حتی خودمم یادم رفته بود امروز چندمه. وای کیونگسو!"

"کبریت یا فندک داری؟" طبقه‌های مختلف کشوهای تو آشپزخونه رو نگاه کرد. "آها، پیدا کردم." شمع‌ها رو یکی یکی روشن کرد. "تولدت مبارک... تولدت مبارک... سونبه دوست داشتنیِ من، تولدت مبارک..."

Fatal CommentsWhere stories live. Discover now