4. قرار فیک

117 32 90
                                    

"یعنی... داری میگی... تو با نایون قرار میذاری؟" جونمیون با تعجب پرسید. "نه... نه. اگه از نظر فنی بخوام بگمش میشه اینکه... واقعا نایون حاضر شده با تو قرار بذاره؟" بی‌هوا شروع به خندیدن کرد.

مینسوک با چهره ای بی روح و عصبانی به آیدل نگاه کرد. "تو این وضع شوخیت گرفته؟ چطور میتونی انقدر راحت باشی؟"

خنده‌اش محو شد. "منظورت چیه؟"

"اصلا سهون رو دوست داری؟ میدونی اون چه حسی به این موضوع قراره داشته باشه؟"

جونمیون دست به سینه به بیرون پنجره‌ی ماشین خیره شد. "که چی؟ همه چی الکیه. کلا از ریشه فیکه... نایون مثل خواهر کوچیکتره برام."

"حتی منی که تو این صنعتم و میدونم اوضاع اینجا چجوریه هم عصبانی شدم. فکر کن اون که فقط یه افسرِ بی خبره."

"اون یه کارآگاهه!"

"حالا هر چی!" نفس عمیقی کشید. "میرسونمت خونه‌ت، بعد میرم نایون رو ببینم."

"واقعا چطور رضایت داده با تو قرار بذاره؟"

"ساکت شو!"

◇◇◇

جونمیون بعد از عوض کردن لباس، وارد آشپزخونه شد. کاهو، چندتا گوجه، خیار و هویج‌ رو از یخچال بیرون آورد. بعد از شستن اونها، چاقو رو برداشت تا چیزی برای خوردن درست کنه. بله البته، یه نوع سالاد رژیمی. میشه گفت از یک نظر هم خوب بود، چون جونمیون اصولا تبحری توی آشپزی و پختن غذا نداشت. قبلا هم یا مینسوک غذا درست میکرد، یا کیونگسو و سهون. با به یاد آوردن طعم غذاهای پسر خاله‌ش، بزاقش رو قورت داد و آهی کشید.

"یه روزی میتونم دوباره غذاهاش رو بخورم دیگه... اشکالی نداره. تو میتونی طاقت بیاری، کیم جونمیونی..." با لب‌های آویزون شروع به برش دادن هویج‌ها کرد. همونطور که با چاقو کار می‌کرد، فکرش مشغول این بود که چطور باید این فاجعه رو به سهون توضیح بده. خیلی خوب میدونست که سهون با آغوش باز این مسئله رو نمیپذیره ولی کاری درموردش نمیتونست انجام بده.

"لعنتی..." سرش رو تکون داد. حتی فکر کردن بهش هم اعصابش رو بهم می‌ریخت. اصلا چرا قبول کرد؟ "چون... اون جونگ سوک هیونگ بود..." با این حرف خودش رو قانع کرد و به درست کردن سالاد ادامه داد.

شاید باید راستش رو به رئیسش میگفت که با کسی قرار میذاره، اونوقت جونگ سوک به هیچ عنوان ازش همچین چیزی نمیخواست. خب به هر حال خودش هم میخواست با آیو سولوییست، خواهر کوچولوی ملت، ازدواج کنه و میتونست شرایط رو درک کنه. ولی اگه می‌پرسید طرف کیه چی؟ جونگ سوک تا سهون رو نمی‌دید راضی نمیشد و اگر هم میدید و می‌فهمید که رفیق دیرینه‌اش، گیه، رابطه دوستی و کاریشون مثل سابق نمیشد.

"وای اوه سهون... امیدوارم درکم کنی..." جونمیون هیچوقت فکر نمی‌کرد که یه کارآگاه بتونه اینجوری ذهنش رو مشغول کنه، اما... شاید هم از اولین روزی که با سهون ملاقات کرد، باید اینو میفهمید.

Fatal CommentsМесто, где живут истории. Откройте их для себя