جونمیون روی تختش دراز کشیده بود و به انگشتهاش که توی هم گره خورده بود، خیره نگاه میکرد. با صدای پای سهون، شروع به صحبت کرد. "هر روز... هر شب... من... هر شب و روز تلاش کردم... خیلی تلاش کردم... از ۱۷ سال پیش تا الان... همیشه داشتم تمام سعیمو میکردم... تا چیزی بشم که اونا میخوان..." بلند شد و روی تخت نشست. "من به هر چی چنگ زدم، شکست خوردم، تنهایی گریه کردم، دوباره بلند شدم و بازم ادامه دادم... تا کسی بشم که اونا دوستش دارن..."
"جونمیون..."
"اونا هیچی نمیدونن... نمیدونن که من بعد از مرگ جونگهیون هیونگ تو چه منجلابی بودم... نمیدونن توی همه این سالها چه سختیها و عذابی کشیدم... نمیدونن که با چه عشقی آهنگهای ترکهای این آلبومم رو ساختم و متنشون رو نوشتم... پس چرا... چرا به خوشون حق نظر دادن و قضاوت کردن من رو میدن؟"
"بذار نظر بدن..."
جونمیون با چشمهای پر از اشک بهش نگاه کرد. "چی میگی؟"
"بذار هر چی میخوان بگن! خب؟ چیکار میتونی بکنی؟ اونا که هیچوقت قرار نیست خفه بشن! حتی کسایی هستن که از منم متنفرن، تو که یه سلبریتیای!" ماگ رو روی میز گذاشت. "محض رضای خدا، جونمیون، خودِ خدا هم که باشی یه عده هستن که خورشید و بت بپرستن! آدما اینجورین... من و تو هم مستثنی نیستیم! مطمئنا از کسایی بدمون میاد و قضاوتشون میکنیم..." دستی به موهای خودش کشید. "ولی خب... با این حجم از خشم بیانش نمیکنیم."
"میدونی... الان دیگه نمیخوام چیزی باشم که همه دوست دارن... فقط میخوام اون آدمای بیاحساس منو با طرفدارام تنها بذارن. انقدر که، انقدر که... کسایی که به قصد فحش و ناسزا میان توی لایوهام زیادن، دیدن کامنتهای فنهام سخت شده. به هر چیزی گیر میدن... لباسم، قیافهم، مدل حرف زدنم، چیزایی که میگم... من حتی حق ندارم لبخند بزنم..."
سهون کنارش نشست. "چرا بخاطر اون عوضیها با خودت اینجوری میکنی؟"
"چون سخته، سهون... من با دیدن همه اونها باید لایو رو ادامه میدادم." جونمیون دستش رو چند بار به قفسه سینهش کوبید. "دوازده سال... من دوازده سال تحمل کردم و هر بار مثل روز اول درد داره." سرش رو پایین انداخت. "اگه اونا راست بگن و واقعا اونی که بده من باشم چی؟ اگه واقعا انقدر اوضاعم وحشتناکه... هیولای بیعاطفهای مثل من لیاقت زندگی رو داره؟"
"این چه حرفیه میزنی، کیم جونیمون؟" سهون تقریبا فریاد زد. با دست راست، چونه پسر بزرگتر رو بالا آورد و به چشمهاش خیره شد. "جونمیون... بیا بهش فکر نکنیم، ها؟"
"باشه..." اشکهاش رو با آستین لباسش پاک کرد. "اصلا چرا گریه کردم؟ اونا هیچوقت مهم نبودن..."
"به هر حال هر آدمی یه حدی داره دیگه. بیشتر از اون بشه طاقت نمیاره." سهون سرش رو تکون داد و کامل به طرفش برگشت. "راستی هیونگ، اینو یه جا شنیدم..."
![](https://img.wattpad.com/cover/357801156-288-k34084.jpg)
YOU ARE READING
Fatal Comments
Fanfictionکیم جونمیون، آیدلی که بعد از دیسبندی گروهش به بازیگری و کارهای سولو مشغول شده، یکی از منفورترین سلبریتیهای کرهاست. با این حال، زندگیش به دلیل وجود اوه سهون، یه کارآگاه که توی بخش جنایی اداره پلیس کار میکنه، اونقدرها هم بد نیست. ولی ماجرا از اون جا...