19. تغییر

119 27 163
                                    

-🔞

"ای... محکمتر..." دست‌هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد. "سریع‌تر... خواهش میکنم، اوه سهون!" بازو‌هاش رو دورش تنگ‌تر کرد و دندون‌هاش رو روی شونه‌ی راست سهون فشار داد.

پسر جوونتر ایستاد. "جون... جومیونا!‌" کارآگاه چشم‌هاش رو محکم بست. "آی... اوه..." بعد از این که جونمیون شو‌نه‌ش رو رها کرد، نفس عمیقی کشید و به حرکت‌هاش ادامه داد. "دیگه... دیگه نزدیکه."

"آه... منم..." جونمیون دستش رو پایین برد تا خودش رو لمس کنه. "آه، اه. س-سهون...."

"آیی..." سهون صورتش رو توی گودی گردن پسر بازیگر پنهان کرد. "آه... آه...." سرش رو بلند کرد. "میون..." موهاش که باعث شده بود، چشم‌هاش قابل دیدن نباشن رو کنار زد. "فقط یه چند بار دیگه..."

جونمیون به چشم‌های پسری که بالای سرش بود، خیره شده بود. با ضربه‌های آخر سهون، لب‌هاش از هم فاصله گرفت و آهی کشید. -شاید آخرین بار باشه- از وقتی که درمورد بیماریش فهمیده بود، این جمله توی هر لحظه‌ی قشنگ زندگیش تکرار میشد. شاید آخرین باری بود که با سهون اینجوری روی یه تخت بود. شاید آخرین باری بود که سهون تمام بدنش رو میبوسید. شاید آخرین باری بود که میتونست اون زاویه دید رو ازش داشته باشه. دستش رو بلند کرد و صورت سهون رو نوازش کرد. "آه..." با حس خالی شدن لحظه‌ای، ناله‌ای کرد.

"داری گریه میکنی؟" سهون بعد دیدن چشم‌های پر از اشکش پرسید. "چی شده کیم جونمیون؟" دوباره پرسید. "نکنه... نکنه بهت آسیبی زدم..." بدنش رو عقب کشید تا پایین‌ تنه‌ی دوست‌پسرش رو چک کنه.

"خوبم، چیزیم نشده..."

سهون بعد از نگاه اجمالی و بوسیدن زانوی پسر، دوباره به سمت صورتش رفت. " آره فهمیدم‌." کنارش خوابید. "خب، پس چرا گریه میکنی؟"

"هیچی..." اشک‌هاش رو با کف دستش پاک کرد. "چیزی نیست. فقط خوشحالم."

"خوشحالی و گریه میکنی؟"

"با خودم فکر کردم، قراره دلم برای این لحظه تنگ بشه." نفس عمیقی کشید. "برای همین لحظه‌ای که توش هستیم."

"خب،" سهون خندید و محکم بغلش کرد. "هر موقع دل تنگ شدی، بگو تا دوباره انجامش بدیم، من که مشکلی ندارم‌."

"ها؟ احمقِ هورنی..." به سمت دیگه‌ای برگشت.

"هی، جونمیونا، هی..." جوابی نداد. "پس... نمیخوای این دور و اطراف رو تمیز کنیم؟ و همینطور خودمونو؟"

"آه... یادم رفته بود!" بلند شد و خودش تنهایی به سمت در خروجی اتاق رفت.

‐end 🔞

"صبر کن!" سهون لباسش رو برداشت و در حالی که میپوشیدش، به دنبالش رفت.

"چیه؟" جونمیون بعد از پوشیدن روبدوشامبر سهون، به سمتش برگشت. "بله؟"

Fatal CommentsWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu