5. یک چیز مشترک

114 33 83
                                    

-۲.۵ سال قبل

"حتی باورم نمیشد که اون بار اول هم بهم زنگ زدی... چه برسه به بارهای دوم و سوم و چهارم..." سهون به غذاهای رنگارنگ چیده شده روی میز نگاه کرد. اون‌ها توی اتاق VIP رستوران که توسط منیجر جونمیون رزرو شده بود، تنها بودن. "خدایا... واقعا پولداری، آقای کیم... چندتا از این غذاها رو حتی یه بارم تو زندگیم نخوردم!"

جونمیون خندید. "اینا که چیزی نیست... الکی بزرگش نکن." به صندلی تکیه داد. "راستی، هیونگ صدام کن."

"بله... ه-هیونگ..." گفتن اون کلمه برای سهون خیلی خوشحال کننده بود، اما ترجیح داد نشونش نده.

"یه سوال..."

"چی؟" سهون درحالی که با ولع غذاهای مختلف رو امتحان می‌کرد پرسید.

"تا حالا با پسرا... قرار گذاشتی؟"

سهون دست از غذا خوردن کشید و به پسر رو به روش خیره شد. "نکنه واقعیه؟"

"چی؟"

"چیزی که بابتش کتک خوردی و سر از اداره پلیس درآوردی..." چاپستیک‌هاش رو پایین گذاشت. "تو گی‌ای؟"

"ها؟"

"از من خوشت میاد؟"

جونمیون فکرش رو هم نمی‌کرد که اون پسر همچین چیزی بپرسه باشه. البته! اون قرار بود کارآگاه بشه، پس این رک بودن نیاز بود. "فکر کردی چرا بهت زنگ زدم؟ مطمئنا نه نیازمند عذرخواهیت بودم، نه شامی که مهمونم کردی. تا حالا فکرش رو کردی؟" ازش پرسید. "من... بهت... یعنی... دوستت دارم." با صدایی که کمی میلرزید اعتراف کرد. بعد از رابطه قبلیش دیگه نمیخواست با کسی وارد رابطه بشه، اما لعنت به قلب و احساسات مسخره‌ش! مگه داریم انسان انقدر سست عنصر؟ جواب بله‌ست. اون کیم فاکینگ جونمیون بود. "اگه علاقه‌ای به من نداری یا کلا استریتی، بازم میتونیم دوستای خوبی بمونیم."

"خب... جونمیون هیونگ، من..."

با معذب شدن پسر جوون‌تر، جونمیون حدس زد که جوابش چی میتونه باشه. "من... میرم بیرون. یکم خوب نیستم. هوا اینجا خفه‌اس..." بلند شد و به سمت خروجی رفت، میخواست در رو باز کنه که دو تا دست متوقفش کردن. دست‌های سهون محکم دور بدنش بودن. "منم دوستت دارم، هیونگ."

لبخندی با ناباوری روی صورت جونمیون نشست و با سرعت به طرف پسر برگشت. "باهام قرار میذاری؟"

"چی؟"

"من دوستت دارم." جونمیون دست راستش رو بالا آورد. "و تو هم دوستم داری." دست چپش رو مقابل دست دیگه‌ش نگه داشت. "خب تو این شرایط مردم با هم قرار میذارن دیگه..." کف دست‌هاش رو به هم چسبوند.

"ما هنوز همو خوب نمیشناسیم..." سهون گردنش رو با خجالت خاروند. "میفهمی که چی میگم؟"

"خب قرار گذاشتنم واسه همینه دیگه... که همو بشناسیم!" دست‌هاش رو دور گردن پسر قد بلندتر حلقه کرد. "باهام قرار بذار دیگه، اوه سهون!"

Fatal CommentsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang