part5

13 5 0
                                    

دم دم های شب بود..
شیرین،مثل همیشه سرکار بود..
فقط با این تفاوت که این بار کارش تموم شده بود و درحال رفتن به خونه بود..
از مغازه همراه صاحبکارش بیرون اومد..
در همین حین ولیعهد هم برای تماشای دزدکی شیرین به یکی از مغازه های اطراف اومده بود..
وقتی فروشنده برای اوردن محصولات به زیرزمین رفته بود،ولیعهد اهسته پرده رو کنار زد و محو تماشای شیرین شد...
شیرین،کارتون های نامه ها رو به بیرون از مغازه اورد..
صاحبکارش هم همین کار رو کرد و مشغول قفل کردن در مغازه با کلید شد.. 
ولیعهد،هنوز دست از تماشای شیرین نکشیده بود..
نگاه اعجاب اورش و علاقه اش به تماشای شیرین..

جالب و دوست داشتنی بود!
شیرین،لبخندزنان از پیرمرد خداحافظی کرد و بعد از خداخافظی،راهی خونه شد..
ولیعهد،در حال انالیز کردن شیرین و رفتن اون بود که ناگهان با صدای صاحب مغازه به خودش اومد:«اقا..ببخشید،با شما هستم جنسایی که خواسته بودید رو اوردم»
ولیعهد،ناگهان به خودش اومد و من من کنان و درحالی که هول شده بود،بهش نگاه کرد و گفت:«چی..چیزی گفتی؟!چی شده؟!»
صاحب مغازه،با تعجب رو به ولیعهد با لحنی از طلبکاری گفت:«مشتی قربونت برم من دو ساعته دارم صدات میزنم..حواست کجاست داداشم؟»
و سپس کارتون های جنس رو پایین گذاشت..
ولیعهد،دستی کلافه به موهاش کشید و سرش رو پایین انداخت..
سپس بعد کمی مکث در جواب گفت:«حواسم نبود..اصلا حواسم نبود!جنسا رو بفرست تو قصر..اونجا ازت تحویل میگیرم»

و سپس بعد تموم کردن حرفش کلاه پشمی خودش رو سرش گذاشت و بعد ترک مغازه به سمت قصر راهی شد..
صاحب مغازه،با تعجب رو به ولیعهد که درحال دور و دورتر شدن ازشون بود،گفت:«قصر؟!قصر کجا بود داداشم؟!هی..هیییی داداشم کجا رفتی؟؟»
ولی هیچ فایده ای نداشت و صدایی ازش به ولیعهد نرسید..
و صاحب مغازه هم ناچار اهمیتی بهش نداد و سرگرم انجام بقیه امور مغازه شد..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🦦✨

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu