part25

4 2 0
                                    

شب بود..
فرهاد،به خونه اومده بود..
در زد و شیرین با کنجکاوی درو براش باز کرد..
با دیدن چهره ی فرهاد،خیالش راحت شد و انگار یه حس خوبی بهش دست داد..
حسی از عشق و امنیت..
فرهاد،رو بهش لبخندی سرشار از عشق زد و بهش چشمک زد..
شیرین،با چشمک ریز فرهاد خندید و درو براش باز کرد..
فرهاد،داخل اومد و شیرین درو بست..
دقایقی بعد..
شیرین و فرهاد،سر میز غذا رفتند..
فرهاد،یه قابلمه غذا روی میز گذاشت و روی صندلی نشست..
شیرین هم رو به روی اون نشست..

فرهاد،لبخندزنان رو بهش با لحنی از بامزگی گفت:«برات کباب بختیاری اوردم،این چیزا فقط توی قصر پیدا میشه..خوراک مقامات قصر و ادمای اشراف زاده میشه،ولی من برای شما اوردم که این غذا قشنگ زیر دندونات مزه کنه..میخوام ببینم نظرت راجبش چیه»
شیرین،با تعجب و ناباوری به قابلمه نگاه کرد..
فرهاد،در قابلمه رو برداشت و جلوی شیرین گذاشت..
لبخندزنان رو بهش با لحنی از عشق گفت:«بفرمایید..امتحان کن»
شیرین،با تعجب رو به فرهاد با لحنی از ترس پرسید:«ولی این غذا خیلی گرونه،ادمای معمولی و عادی قادر به خریدش نیستند..اگه من این رو بخورم و اصلا بفهمن همچین غذایی وارد این خونه شده بهمون مشکوک میشن»
فرهاد،لبخندزنان قاطعانه در پاسخ گفت:«نه!نترس..هیچی نمیشه،یعنی من نمیذارم چیزی بشه..بخور و نترس»

شیرین،رو بهش بعد مکث کوتاهی گفت:«ولی خودت چی؟خودتم باید بخوری..من عادت ندارم تنهایی غذا بخورم»
فرهاد،رو بهش قاطعانه و لبخندزنان گفت:«من خوردم..تو قصرم خوردم،خیالت راحت»
شیرین،غذا رو انالیز کرد و نگاهشو با شک و تردید به فرهاد داد..
نفسی عمیق کشید و رو بهش گفت:«پس به شرطی میخورم که برای خانوادمم ببرم..برای لیلی و مامان»
فرهاد،ریز ریز خندید و رو بهش در پاسخ گفت:«چشم ببر حالا میخوری یا نه؟»
شیرین،لبخندزنان به فرهاد نگاه کرد و به قابلمه نزدیک شد که اولین لقمه رو بخوره که ناگهان..
برقا رفت و فرهاد و شیرین موندند با تاریکی خالص!
فرهاد،با تعجب رو به شیرین با خنده گفت:«عه؟برقا چرا رفت؟همین الان برق بود که!»

سپس از روی صندلی بلند شد و برای پیدا کردن شمع رفت..
شیرین،با کنجکاوی بهش نگاه کرد و منتظر پیدا شدن شمع شد..
سپس بعد گذشت مدت کوتاهی شمع ها رو اورد و روی صندلی نشست..
یه شمع گذاشت روی میز و روشن کرد..
سپس لبخندزنان دستشو از روی شمع برداشت و رو به شیرین گفت:«اینم از نور..با اینکه نور کمیه ولی برای دیدن روی ماه تو کافیه»
شیرین،لبخند رضایتمندانه و بزرگی به لب هاش اورد و رو بهش با لحنی از عشق گفت:«خوب بلدی چجوری با حرفات منو خامم کنی»
فرهاد،ریز ریز خندید و به شیرین نگاه کرد..
شیرین،لبخندزنان هم متقابلا بهش نگاه میکرد..
فرهاد،لبخندزنان رو بهش بعد مکث کوتاهی گفت:«شیرینم..خیلی قشنگی،خوشحالم که تموم این قشنگی هات مال منه!»

شیرین،رو بهش لبخند بزرگتری با ذوق تحویلش داد و ذوق کرد..
این نگاه این مکالمه این عشق..
چیزی بود که برای فرهاد خیلی ارزشمند و دوست داشتنی بود..
و البته به یاد ماندنی..
شیرین،تنها کسی بود که دردهای فرهاد رو تسکین میداد..
و اون رو اروم میکرد..
بعد تموم خستگی های قصر و درگیری های اون،خسته برمیگشت پیش شیرین و انگار شیرین تکیه گاهی بود برای روشنایی اون و دوباره امیدوار شدنش به زندگی..
و تموم زیبایی دنیای بزرگ فرهاد خلاصه میشد به شیرین کوچیکش!
ولی اون ممکن بود ادم کوچیکی باشه ولی اون برای فرهاد خیلی بزرگ بود..
به بزرگی دنیای بزرگ فرهاد!








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🍒✨

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now