part14

15 4 8
                                    

شیرین،اماده شده بود..
صبح بود..
داخل حیاط رفت و خطاب به خواهرش با لحنی قاطع گفت:«خب دیگه من رفتم لیلی..مامان کاری داشت کمکش کن بهش برسه»
لیلی،قبل رفتن شیرین مانع رفتنش شد و رو بهش گفت:«صبرکن!وایسا کارت دارم»
شیرین،با تعجب روشو سمت خواهرش برگردوند و بهش خیره موند..
لیلی،نزدیکش شد و درست رو به روی شیرین قرار گرفت..
سپس رو بهش نزدیک گوش هاش اومد و اهسته زمزمه کرد:«اگه کسی از اهالی قصر ازت اطلاعات خواست،مراقب باش چیزی نگی!خودت که میدونی..اگه چیزی ازمون بفهمن و بدونن ما همون خانواده ای هستیم که چندساله دارن دنبالش میگردن..هیچ کدوممون رو زنده نمیزارن،تا حد امکان ازشون فاصله بگیر و بهشون نزدیک نشو»

شیرین،رو بهش با قاطعیت اهسته پاسخ داد:«اره بابا خیالت راحت..حواسم به همه چیز هست»
لیلی،با خاطر جمعی عقب اومد و رو بهش با قاطعیت گفت:«خب دیگه..برو بسلامت!دیر کنی برات دردسر درست میشه»
شیرین،لبخندزنان ازش خداحافظی کرد و روشو سمت در برگردوند و به سمت اون رفت..
همه چیز خوب بود که ناگهان صدای لیلی که مامان رو صدا میزد به گوش شیرین رسید:«مامااااااان»
صدایی شبیه به فریاد زدن و ناله بود..
شیرین،با نگرانی روشو سمت خواهرش و مامانش برگردوند..
مامان،از پله ها روی زمین افتاده بود و بیهوش شده بود..
لیلی،هم با نگرانی و ترس و گریه کنار مامان رفته بود و اون رو صدا میزد..

شیرین،با ترس و نگرانی سمت مامان دوید و کنارش نشست و مدام اون رو صدا زد..
اما جوابی نشنیدند!
شیرین،مدام نگاهشو به بیرون در و کوچه مینداخت تا کسی رد بشه و به کمکشون بیاد..
که ناگهان نگاهش به مردی کت و شلواری افتاد..
با صدایی مملو از بیچارگی خطاب به مرد صدا زد:«اقاااااا»
و اون مرد با توجه به صدا روشو سمتش برگردوند..
با تعجب به شیرین و مامان نگاه کرد..
اون..اون ولیعهد بود!
برای همین هم شیرین توجهشو جلب کرده بود..
شیرین،گریه کنان به مرد نگاه کرد و وقتی اون رو شناخت،با تعجب و کمی ترس بهش خیره موند..

با حرفایی که خواهرش لیلی بهش گفته بود،نمیتونست بهش اعتماد کنه..
و ازش کمک بخواد..
اونها بالانشین و اشراف زاده بودند..
ولی شیرین و خانوادش یه رایت زاده ی پایین نشین بودند!
نگاه شیرین و ولیعهد همچنان بهم گره خورده بود..
و بدون بیان حتی کلمه ای انگار باهم حرف میزدند..
با چشم هاشون،با نگاهشون و ترس نگاهشون..
ولی خوب ولیعهد به این قاعده سخت باور داشت..
که چشم ها دروغ نمیگن!








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه✨🫐

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now