part29

4 2 0
                                    

نگاهش به حیاط دوخته شده بود..
دری که بسته شده بود..
و فرهادی که رفته بود..
در همین حین،لیلی پشت سرش اومد و رو بهش با لحنی قاطعانه گفت:«منتظرش نباش،دیگه برنمیگرده»
شیرین،با عصبانیت و طلبکاری روشو سمتش برگردوند و در جواب گفت:«چیه؟تو که ردش کردی رفت!خیالت راحت شد؟اره..با حرفایی که تو بهش زدی دیگه برنمیگرده،چون یه جوری خوردش کردی که دیگه سرپا نمیشه»
لیلی،با لحنی طلبکارانه و عصبی رو بهش گفت:«اره!چون حقش بود..چون باید خورد میشد،بدبخت خودش داره میگه قبلا با یه سریا بوده..از کجا معلوم بعدشم نره با بقیه و بهت خیانت نکنه؟ بعدش تو میمونی و یه زنی که شوهرش ولش کرده به امون خدا و مایه تف و لعنت اهالی قصره»
شیرین،با همون لحن عصبی و طلبکارانه رو بهش گفت:«اصلا من میخوام زنش بشم..میخوام بدبخت بشم،میخوام بیچاره بشم ولی با اون..اصلا به تو چه؟!تو چیکاره ای؟چیکاره ی منی؟پدر خانواده ای مادر خانواده ای تو خودت هزارتا خواستگار واست اومد و همشونو رد کردی!بعدشم که دیگه هیچکس سراغت نیمد و ترشیدی افتادی تو خونه..چیه نکنه دیدی من میخوام شوهر کنم حسودی میکنی میخوای منم عین خودت بترشم؟»

لیلی،با حالتی عصبی و طلبکارانه سیلی محکمی به گوش شیرین زد..
شیرین هم با ناباوری و حالتی از شوک شدن سرشو پایین انداخت..
و دستشو روی گونه اش گذاشت..
لیلی،رو بهش با عصبانیت و طلبکارانه گفت:«دیگه حق نداری با این پسره بگردی..وای به حالت بفهمم دوباره اینو دیدیش،دیگه نمیذارم پاتو از خونه بیرون بذاری..پس بهتره مراقب کارایی که میکنی باشی»
و سپس با عصبانیت از پیش شیرین گذشت و رفت..
شیرین،با حالتی از غم و ناراحتی در خودش فرو رفت و اشکی از چشم هاش به گونه اش چکید..
و چشم هاش رو بست و در فکر فرو رفت..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه♡

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Kde žijí příběhy. Začni objevovat