part9

17 5 0
                                    

شب بود..
ولیعهد،در قصر سرگردون بود..
خوابش نمیبرد و این دلیلی برای بی حوصلگی اون شده بود..
همه افراد قصر اعم از شاهدخت گلی و مادرش خواب بودند و سکوت خاصی قصر رو فراگرفته بود..
ولیعهد،اهسته همینطور که بی هدف در قصر می‌پلکید به سراغ اتاق گلی اومد و با تعجب با شیرین مواجه شد!
شیرین،یه چراغ کم نور برای خودش روشن کرده بود و درحال نوشتن نامه بود..
ولیعهد،همینطور غرق در تماشای شیرین بود و محو نگاهش شده بود..
شیرین،نامه اش تموم شد و لبخندزنان نامه اش رو بالا اورد و بهش نگاه کرد..

یه نگاه کلی بهش انداخت و سپس اون رو روی میزش گذاشت..
ولیعهد،با کمی خجالت سرشو پایین انداخت تا با شیرین رو به رو نشه..
شیرین،کلافه نفسی عمیق کشید و به رو به رو نگاه کرد و اطراف رو هم آنالیز کرد تا اینکه نگاهش به طور کاملا اتفاقی به ولیعهد افتاد!
با تعجب لبخندش محو شد و به ولیعهد نگاهی خیره کرد..
ولیعهد هم با کنجکاوی و کمی سردرگمی بهش نگاه کرد و هیچ حرفی به زبون نیاورد..
شیرین هم محو تماشای ولیعهد شده بود که ناگهان زیرلب سلامی کرد..
ولیعهد،با تعجب به خودش اومد و ازش پرسید:«چی..چیزی گفتی؟!»

شیرین،با کمی خجالت نگاهشو از ولیعهد گرفت و به نامه داد..
سپس با لحنی قاطعانه ادامه داد:«بهتون سلام کردم،تعجب کردین؟!»
ولیعهد،در پاسخ کمی جا خورد و نگاهشو از شیرین به پرده ی اتاق داد و گفت:«نه نه فقط یکم جا خوردم..اخه تا به حال باهم صحبت نکرده بودیم»
شیرین،نگاهی به ولیعهد انداخت و در پاسخ بعد کمی مکث قاطعانه گفت:«زدیم!حرف زدیم..در چاپخانه،روز سیزدهم دی!فراموش کردین؟!»
ولیعهد،با تعجب به شیرین نگاه کرد و بعد مکثی طولانی گفت:«تو..تو از کجا منو شناختی؟!نکنه..نکنه کسی از ادمای قصر بهت گفته؟؟»
شیرین،لبخند ریزی به لب هاش اورد و باز به نامه نگاه کرد و قاطعانه گفت:«نه!کسی بهم چیزی نگفت..خودم متوجه شدم..فهمیدنش ساده بود!از لباس هایی که میپوشین از چهرتون و حتی از طرز حرف زدنتون همه چیز رو میشه فهمید»

ولیعهد،با تعجب سری پایین انداخت و ریز ریز خندید..
شیرین،با تعجب بهش نگاه کرد چون دلیل خنده هاش رو نمیدونست!
ولیعهد،بعد تموم شدن خنده ها،کمی فکر کرد و خطاب به شیرین قاطعانه گفت:«تنها کسی که به تموم جزئیات من توجه میکنه و انقدر خوب اونا رو به ذهن میسپره انگار فقط تویی!»
شیرین،با تعجب بهش نگاه کرد و در فکر فرو رفت..
ولیعهد هم باز لبخندی شیرین زد و در فکر فرو رفت..
بعد گذشت دقایقی کوتاه،ولیعهد به شیرین نگاه کرد و با لحنی قاطعانه گفت:«خیلی خوب..از اشناییتون خوشحال شدم!دیگه دیروقته..منم به عنوان یه شاهزاده و ولیعهد این قصر به هرحال یه سری وظایف به گردنمه و باید خوب استراحت کنم تا فردا بتونم به خوبی بهشون رسیدگی کنم،شبتون بخیر شیرین بانو!»
و سپس بعد تموم کردن حرفش به نشونه ی احترام سری خم کرد و راهشو گرفت و رفت از اتاق!

شیرین،با تعجب و ناباوری اون رو حین ترک اتاق انالیز کرد..
وقار و رعنایی اون جوون و قد و بالایی که داشت..
دل هر دختری رو به لرزه درمی‌اورد و اون رو عاشق خودش میکرد..
و باعث بیشتر شدن ابهت و شخصیت اون میشد..
ولی اون فقط عاشق یه دختر میشد؛
یه دختری که دور از دنیای تجملات و مصرف گرایی باشه..
و برای زندگی با اون و گذروندن وقت باهاش هرکاری بکنه..
ولی بحث سر اینه که اون دختر کی میتونه باشه؟!
کی؟!..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🦦✨

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now