part16

5 4 0
                                    

شب بود..
مامان و لیلی خواب بودن..
فقط شیرین بیدار بود..
توی اتاقش نشسته بود و در فکر فرو رفته بود که ناگهان صدای باز شدن در خونه توجهشو جلب کرد..
سریع با کنجکاوی از پشت پنجره به در نگاه کرد..
فرهاد به خونه برگشته بود..
فرهاد،برای انجام یه سری کار داخل قصر به قصر رفته بود..
و الان برگشته بود..
درو پشت سرش بست و داخل خونه اومد..
شیرین هم با کنجکاوی به سراغ فرهاد رفت..
فرهاد،داخل یکی از اتاق ها رفته بود و نشسته بود..

به یکی از پشتی ها تکیه داده بود..
استین دست چپش رو بالا زد و به زخم دستش و جراحتش نگاه کرد..
با اینکه خیلی درد داشت،اما چاره ای برای دیدنش نداشت..
که ناگهان با صدای شیرین به خودش اومد:«دعوا کردی؟!»
فرهاد،با تعجب و کنجکاوی بهش نگاه کرد و نگاهشو به دستش داد و قاطعانه گفت:«نه،فقط یکم با این سربازای امنیتی قصر درگیر شدم،زندگی تو قصرم این دردسرا رو داره دیگه»
شیرین،سمت فرهاد اومد و رو به روش قرار گرفت و قاطعانه رو بهش گفت:«من خیلی از دروغ بدم میاد،وقتی یه اتفاقی افتاده صادقانه تعریفش کن»
و سپس بعد تموم کردن حرفش رو به روش نشست..
فرهاد،کمی با خجالت و شرمندگی سرش رو پایین انداخت و بعد کمی مکث جواب داد:«با پسر عموم درگیر شدم،سر همین مسائل سلطنت و امپراطوری قاجار..نمیدونم چرا هر سال باید یه دعوایی داخل قصر راه بندازم»

شیرین،رو بهش دستش رو انالیز کرد و بعد کمی مکث قاطعانه گفت:«دستت رو بالا بیار..باید پانسمانش کنم»
فرهاد،با تعجب و کمی مکث دستش رو کمی بالا اورد و شیرین پانسمان رو از کمد اتاقش برداشت و برای فرهاد اورد..
سپس شروع به بستن پانسمان کرد..
پانسمان رو زیر دستش قرار داد و مشغول بستنش با دستش شد..
شیرین،بعد مکثی کوتاه قاطعانه پرسید:«اگه داخل قصر نباشی شاهدخت خانوم و مادرتون نگرانتون نمیشن؟!»
فرهاد،در جواب پوزخندی تحویلش داد و ادامه داد:«معلومه که نه،تازه از دستم راحت میشن»
شیرین،ناخودآگاه خندید ولی چیزی نگفت..
فرهاد،با تعجب رو بهش پرسید:«چرا میخندی؟!»
شیرین،لبخندزنان در جواب با لحنی بامزه گفت:«اخه برام جالب بود،چطور میشه کسی نگرانت نشه؟!یعنی حتی یه نفر هم سراغتو نمیگیره؟!»

فرهاد،بعد کمی مکث و قاطعانه و با کمی غرور گفت:«نه!اونقدرا هم بیخیال نیستن..یعنی سراغم رو میگیرن و دنبالم میگردن،ولی وقتی که میفهمن کجا هستم و مشغول چه کاری ام،خیالشون راحت میشه و دست از سرم برمیدارن»
شیرین،بعد کمی مکث پانسمان رو با قیچی برید و بخش اضافی رو کنارش گذاشت..
سپس رو به فرهاد بعد کشیدن نفس عمیقی گفت:«خیلی خوب..میتونی دستت رو برداری،فقط حواست باشه زیاد حرکتش ندین،زیاد باهاش کار نکنید و خلاصه حواستون باشه»
فرهاد،اهسته با کمی درد دستش رو از جلوی شیرین برداشت و نفسی عمیق کشید..
شیرین هم از جاش بلند شد و درحال بیرون رفتن از اتاق و اماده شدن برای خواب بود که ناگهان با صدای فرهاد ایستاد:«شیرین!ممنونم برای بودنت»
شیرین،بعد کمی مکث و شک و تردید بهش نگاه کرد و درحالی که هول شده بود،لبخند ریزی تحویلش داد..

سپس روشو برگردوند و از اتاق خارج شد..
فرهاد،در فکر فرو رفت و لبخندی رضایتمندانه به لب هاش اورد..
فکر کردن به شیرین و تصور اینکه اون دوسش داره..
شیرین ترین رویایی بود که اون میتونست برای خودش تصور کنه..
و هرشب و هر روز باهاش روزها و شب هاش رو سپری کنه..
فقط دلش میخواست اون جراتی رو پیدا کنه که همه چیز رو باهاش در میون بذاره..
و صادقانه بهش بگه که دوسش داره!








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه💙✨





𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now