part37

5 1 0
                                    

شب بود..
شیرین،تو زندان بود..
زندان،تاریک و سوت و کور بود..
شیرین هم توی فکر فرو رفته بود..
در همین حین ناگهان صدای باز شدن در زندان توجه شیرین رو جلب کرد..
نگاهش به در دوخته شد..
فرهاد بود..!
داخل اومد و درو بستند..
نگاهش با نگرانی به شیرین دوخته شد..
شیرین،با نگرانی و ناباوری رو بهش گفت:«فرهاد..»
فرهاد،با نگرانی سریع اومد و رو به روش نشست..

شیرین،با تاسف و ناراحتی سرشو پایین انداخت..
فرهاد،رو به شیرین کرد و با نگرانی گفت:«شیرینم..خوبی؟بلایی سرت نیاوردن؟سالمی؟»
شیرین،با نگرانی به فرهاد رو کرد و بعد کمی مکث گفت:«آره..خوبم،فقط کاش نمیومدی..کاش نمیومدی اینجا،برات دردسر میشه»
فرهاد،رو بهش با نگرانی در جواب گفت:«مهم نیست..برام دیگه هیچی مهم نیست،من دیگه آب از سرم گذشته..این چیزا نمیتونه تو رو ازم بگیره»
شیرین،با تاسف سرشو پایین انداخت و بعد کمی مکث گفت:«همه چیز لو رفته..همه ی اهالی قصر همه چیز رو فهمیدن،ما دیگه نمیتونیم باهم باشیم..همه چیز تموم شده،برو فرهاد..فقط برو و دیگه پشت سرتم نگاه نکن»

فرهاد،با ناامیدی و ناباوری رو بهش با لحنی ناامیدانه گفت:«تو ازم میخوای برم؟ازم میخوای تنهات بذارم؟برم و پشت سرمم نگاه نکنم؟شیرین..من نمیتونم!نمیتونم،من عاشقتم..دیوونتم،نمیتونم برم..اینو ازم نخواه»
شیرین،ناامیدانه سرشو پایین انداخت و سکوت کرد..
نمیتونست چیزی بگه..
میترسید..
استرس داشت..
فرهاد،رو بهش بعد کمی مکث با امیدواری گفت:«بیا بریم..بیا بریم شیرین..بریم یه جای دور..دستتو میگیرم و میبرمت،میبرمت یه جای دور..جایی که کسی دستش بهمون نرسه،جایی که هیچکس نتونه پیدامون کنه..فقط و فقط خودمون..تو فقط قبول کن..بقیش با من»

شیرین،بهش نگاهی انداخت و با ناامیدی گفت:«نمیتونم..خانوادم اینجان،همه ی کس و کارم اینجان..لیلی مامان،نمیتونم تنها بذارمشون و برم..باید بمونم و حواسم بهشون باشه..اونا صد در صد سراغ خانوادمم میرن»
فرهاد،با تاسف سرشو پایین انداخت و سکوت کرد..
بعد مکثی طولانی و فکر کردن،خطاب بهش گفت:«من میرم..همونطور که خودت ازم خواستی،ولی بدون که هنوزم عاشقتم..و هرکاری برای نجاتت میکنم،خدانگهدارت شیرینم»
و سپس بلند شد و سمت در رفت..
نگاه شیرین با بغض و ناامیدی به فرهاد دوخته شد..
فرهاد،با بغض بهش نگاه کرد..
انگار که بازهم امید داشت..
امید داشت شیرین بهش بگه بمون..
بگه نرو..

انگار فقط منتظر شنیدن همین کلمه بود..
اما شیرین چیزی نگفت!
فقط با بغض بهش نگاه کرد..
فرهاد هم با ناامیدی نگاهشو ازش گرفت و رفت..
شیرین،با گریه نگاهشو از در گرفت و پایین انداخت..
و در فکر فرو رفت و خاطرات رو مرور کرد..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نمیشه♡

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 05 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now