part18

11 4 16
                                    

صبح بود..
هوا،نیمه روشن بود..
سپیده دم زده بود..
شیرین،داخل حیاط خونه یه گوشه نشسته بود..
و در فکر فرو رفته بود..
در فکر حرف های دیروز فرهاد بود..
نمیدونست چیکار باید بکنه..
و کار درست چیه..
از یک ور از حرف های خواهرش لیلی میترسید و از اینکه اگر بهش نزدیک بشه،عاقبت این عشق به جای خوبی ختم نشه..
و از یک ور میترسید دلی بشکنه و تا اخر عمر گرفتار بشه..
میشه گفت شیرین هم حس هایی به فرهاد داشت..
اما اونقدری شدید نبود که بشه اسمش رو "عشق" گذاشت..

در همین حین،لیلی خواهر شیرین از داخل خونه بیرون اومد و کفش هاش رو پوشید..
سپس رو به شیرین با کنجکاوی بهش نزدیک شد و کنارش نشست..
سپس بعد مکث کوتاهی به خواهرش نگاهی انداخت و رو بهش گفت:«نشستی تو حیاط..خبریه ما نمیدونیم؟!»
شیرین،کلافه نفسی عمیق کشید و در پاسخ خواهرش با کلافگی و قاطعیت پاسخ داد:«نه..فقط یکم تو فکر بودم،تو فکر مامان خودمون اتفاقایی که داره تازگیا میفته»
لیلی،با کمی فکر از شیرین رو برگردوند و به رو به رو خیره شد. 
بعد مکث کوتاهی با لحنی قاطع گفت:«مامان..دلم براش تنگ شده،برای مامان قدیم،برای خنده هاش عشق کردناش ذوق کردناش..دیگه مثل قبل نمی‌خنده،دیگه مثل قبل ذوق نمیکنه..دیگه سرد شده،خیلیم سرد شده..همش هم از مرگ بابا شروع شد»

شیرین،در ادامه ی حرف های لیلی قاطعانه گفت:«مگه مامان چقدر زندگی میکنه؟!مگه چقدر فرصت داره؟!مگه خودمون چقدر زندگی می کنیم؟!که اینقدر سخت میگذره»
لیلی،لبخند غم انگیزی به لب هاش اورد و خطاب به شیرین گفت:«کوتاه،خیلی هم کوتاه!اما چاره چیه؟!تحمل..فقط تحمل!ما دوباره سبز میشیم و ریشه میدیم،دوباره رشد می کنیم و قوی میشیم..تا برای مشکلات بعدی اماده باشیم»
شیرین،لبخند ناامیدی تحویلش داد و در فکر فرو رفت..
لیلی،نفسی عمیق کشید و خطاب به خواهرش گفت:«پاشو..پاشو قربونت،پاشو که زیاد وقت نداریم..پاشو که باید بریم بخوابیم،یخ میکنی اینجا،غصه خوردن فایده نداره..فقط تنها راهمون راه اومدن با این مشکلاته،پاشو عزیزم پاشو»
شیرین،هم همراه لیلی از روی ایوون بلند شد و پشت سرش به داخل خونه رفت..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🫐❤

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now