part30

4 1 0
                                    

شب بود..
شیرین و فرهاد داخل خونه ی خودشون بودند..
سکوت خاصی خونه رو فرا گرفته بود..
هردو توی فکر بودند..
فکر اتفاق هایی که اخیرا افتاده..
و رد شدن فرهاد و دعوای شیرین با خواهرش..
فرهاد،به شیرین نگاه کرد و سکوت رو شکست و گفت:«من درموردش خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که شاید بهتر باشه بریم یه جای دور برای یه مدتی تا حال و هوامون عوض بشه و کسی هم متوجه ما نشه،رشت برای این پیشنهاد بهترینه..هم کسی فکرشو نمیکنه بریم اونجا هم اینکه دور دسته،ولی این یه پیشنهاده من نمیخوام چیزی رو بهت تحمیل کنم»
شیرین،سرشو بالا اورد و به فرهاد نگاه کرد..
کمی در فکر فرو رفت..
ریسک زیادی داشت..
و ممکن بود به ضررشون تموم بشه..
اما خب..
میتونست یه راه نجات براشون باشه..

سرشو پایین اورد و باز فکر کرد..
دودل بود..
شک و تردید داشت..
از طرفی میترسید که قبول کنه..
از یه طرف دیگه هم میخواست قبولش نکنه..
ولی فرصت زیادی نداشت..
پس بلاخره تصمیمش رو گرفت و بهش نگاه کرد..
با حالتی از درموندگی ولی قاطعانه گفت:«قبول میکنم»
فرهاد،رو بهش با همدردی خاصی گفت:«مطمئنی؟ممکنه برات خطرناک باشه..البته فقط یه حدسه!فقط نمیخوام اذیت بشی یا مجبور بشی اینکارو انجام بدی»
شیرین،رو بهش با قاطعیت و جرات گفت:«اهمیتی نمیدم..چاره ای نداریم،نمیخوام ازت جدا بمونم..میخوام باهم باشیم،هرچیزی که بشه..برام مهم نیست بذار هرچی قراره بشه بشه!ارزشش رو داره که باهم بمونیم»

فرهاد،لبخندی از محبت تحویلش داد و رو بهش گفت:«پس فردا حرکت می‌کنیم..ساعت 8صبح،باید اماده باشیم..نباید هیچکس متوجه بشه،امشب هم اگه تونستی همینجا بمون و خونه نرو..چون ممکنه فردا صبح که خواستی بیای خانوادت بهت شک کنن و همه چیز بدتر بشه،منم فردا بهونه میکنم که برای دیدن فامیلای دورم میخوام به رشت برم..اینطوری کسی هم مشکوک نمیشه»
شیرین،تاییدکنان سری تکون داد و موافقت کرد..
و فرهاد هم لبخندزنان دستشو گرفت و بهش خیره شد..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه❤️‍🩹✨

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now