part8

10 3 0
                                    

صبح بود..
گلی شیرین رو به قصرش دعوت کرده بود..
اونها در قسمت بالکن مانند قصر درحال نوشیدن چای بودند..
شیرین،با استرس و کمی ترس رو به شاهدخت گفت:«منو ببخشید..ولی باهام کاری داشتین که بنده رو در قصر احضار کردین؟!»
گلی،بعد نوشیدن چای لیوان رو اهسته روی میز گذاشت و رو بهش گفت:«صبور باش!وقتش که رسید خودم بهت میگم»
شیرین،با خجالت و شرمساری سری پایین انداخت و در جواب گفت:«چشم..هرچی شما امر کنید»
گلی،نفسی عمیق کشید و رو بهش با لحنی از قاطعیت گفت:«خیلی خوب،من کارهات رو دیدم..به ترتیب و با دقت!برام جالب بودن،همشون با دقت و نظم خاصی نوشته شده بودن..و لحن زیبا و قاطعانه ای داشتن،مورد پسندم بود!برای همین مدتی درموردش فکر کردم و تصمیم گرفتم تو رو به عنوان نامه نگار قصرم استخدام کنم..نظرت چیه؟!»

شیرین،ناباورانه و حیرت زده به شاهدخت نگاه کرد و من من کنان در جواب گفت:«بان..بانو!من...من باورم نمیشه..شما..شما..من رو..من رو در قصر استخدام می‌کنید؟!»
گلی،لبخند ریزی به لب هاش اورد و قاطعانه پاسخ داد:«درسته!»
شیرین،ناباورانه لبخندی به لب هاش اورد و کمی خندید و رو به گلی گفت:«ممنونم..بانو ازتون ممنونم..واقعا ممنونم..نمیدونم چی بگم..منت سرم گذاشتید..تا اخر عمرم براتون کار میکنم..خیلی خوشحالم..دستتون رو میبوسم شما خیلی باشرفید»
گلی،لبخندزنان شیرین رو انالیز و مشغول تماشای اون شد..
شیرین هم ناباورانه و حیرت زده همچنان می‌خندید و به گلی نگاه میکرد و ازش تشکر میکرد..
و سپس لبخندزنان در فکر فرو رفت..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه✨🦦

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now