part6

16 5 0
                                    

شب بود..
شیرین،خونه بود..
درحال نوشتن نامه ها بود..
لیلی، سراغ شیرین اومد و با لحنی از کلافگی رو بهش گفت:«داری چیکار میکنی؟! باز داری نامه نگاری میکنی؟!»
شیرین، بدون نگاه بهش نفسی عمیق کشید و گفت:«اره، مگه غیر این سرگرمی دیگه ای هم دارم؟!»
لیلی،اومد و کنارش نشست..
سپس نگاهی قاطعانه بهش انداخت و بعد مکث کوتاهی گفت:«مامان خیلی خسته بود..دلتنگ بابا بود، مدام غر میزد و بی تابی میکرد،به زور تونستم بخوابونمش»
شیرین،لبخندی غم انگیز زد و گفت:«بمیرم برا مامانم که انقدر تنهاست»
لیلی،نگاهشو از شیرین گرفت و به در داد..

سپس با لحنی از نگرانی گفت:«با اینکه حدود 5سال از اون اتفاق گذشته،باز هم مامان بابا رو فراموش نکرده و هنوزم عاشقشه..به نظرت اگه بابا با ناصرالدین شاه مخالفت نمیکرد و چشم و گوش بسته اطاعت میکرد،الان زنده بود؟!»
شیرین،رو به نامه قاطعانه سریع جواب داد:«بابا کار درستو کرد..از حقش دفاع کرد و جلوی ظلم ایستاد،این کاریه که قهرمانا میکنن،پس بابا هم یه قهرمان بود»
لیلی،با لبخندی زیبا رو به شیرین گفت:«توهم داری عین مامان حرف میزنی!»
سپس،لیلی کلافه نفسی عمیق کشید و خطاب به شیرین گفت:«خیلی خوب..من دیگه باید برم،اگه کاری نداری شبت بخیر»
شیرین،زیرلب شب بخیری گفت و مشغول نوشتن نامه شد..
لیلی،از جاش بلند شد و درحال ترک کردن اتاق برای خواب بود که ناگهان شیرین اونو صدا زد!

لیلی،با تعجب بهش رو کرد و با لحنی سوالی پرسید:«چیه؟!»
شیرین،لبخندزنان بهش نزدیک شد و مرموزانه گونه ی خواهرش رو بوسید..
خواهرش،با عصبانیت جای بوس خواهرش رو روی گونه هاش پاک کرد و با اخم رو بهش گفت:«مگه نمیگم از این لوس بازیا بدم میاد؟!باز هی تکرار میکنی؟!»
شیرین،لبخندزنان رو بهش بعد مکث کوتاهی و غرق شدن در چشم های زیبای خواهرش گفت:«شبت بخیر خواهر قشنگم»
لیلی،با ذوق لبخندی کوچیک زد و زیرلب شب بخیری گفت..
سپس نگاهشو از شیرین به در خروجی داد و از اتاق بیرون رفت..
شیرین هم لبخندزنان و با ذوق به خواهرش خیره شد و ذوق زده در فکر فرو رفت..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه❤

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Onde histórias criam vida. Descubra agora