part13

9 4 0
                                    

شب بود..
ولیعهد با رفیقش داخل کافه ی قصر شب قرار گذاشته بود..
کافه ای بود که ولیعهد همیشه به اونجا میرفت و براش پر از خاطره های ریز و درشت بود..
رفیق ولیعهد شیرزاد بود..
شیرزاد،23سالش بود و اون هم یه شاهزاده ی قاجاری بود..
که از قدیم العیام با ولیعهد دوست بود و باهم بزرگ شده بودند..
شیرزاد،رو به ولیعهد با پوزخندی تمسخر امیز گفت:«چه خبر یادی از ما کردی؟!توقع نداشتم به ملاقاتم بیای و بخوای باهام حرف بزنی»
ولیعهد از زمان مرگ پدرش خیلی وقت بود که دیگه با شیرزاد ملاقات نکرده بود..
به دلیل مشغله های قصر که روز به روز درحال بیشتر شدن بودن..

و مرگ پدرش که اون رو شکسته تر و ناامید تر از قبل کرده بود..
ولیعهد،رو بهش با نگاهی قاطع و لحنی جدی گفت:«نیمدم اینجا تیکه کنایه بارم کنی بامرام..اومدم دو کلوم باهات اختلاط کنم»
شیرزاد،پوزخندی بزرگتر زد و به جام شرابش نگاهی انداخت و سپس به ولیعهد نگاه کرد و گفت:«خیلی خوب..اختلاط کن ببینم در چه حالی»
ولیعهد،کمی در فکر فرو رفت و رو به شیرزاد با لحنی قاطع گفت:«راستش من یه چند روزیه با یه دختری توی قصرم اشنا شدم..نامه نگاری میکنه و برای خواهرم گلی کار میکنه،نمیدونم نمیدونم این دختر چی داشت چه فرقی با بقیه داشت چی تو چشماش بود که منو هوایی و عاشق خودش کرد..توی نگاه اول انگار ماتش شده بودم،انگار که منو درون خودش حبس کرده بود و کیش و ماتم کرده بود!چشماش،حرفاش و لبخندش..همش انگار داره باهام حرف میزنه..شیرزاد من تا حالا عاشق نشدم،تا حالا تجربش نکردم..ولی الان..الان خیلی فرق داره،الان انگار این دختر منو گرفتار خودش کرده و حالا حالا ها هم قصد رهایی نداره»

شیرزاد به محض تموم شدن صحبت های ولیعهد،قاه قاه بلند بلند خندید..
ولیعهد با تعجب و چپ چپ نگاهش کرد و اطراف رو انالیز کرد تا کسی بهشون شک نکنه و نگاهشون نکنه..
سپس بعد مطمئن شدن،با لحنی طلبکارانه رو به شیرزاد اخم کنان گفت:«چیکار میکنی دیوونه؟!کل کافه زل زدن بهمون!چرا میخندی؟!»
شیرزاد،بعد اتمام خنده هاش رو به ولیعهد گفت:«اخه تو میگی عاشق شدم!عاشق شدن به هرکسی میاد الا تو!»
ولیعهد،با تعجب به خودش اومد و با غرور و ابهت خاصی به صندلیش تکیه زد و رو بهش ازش پرسید:«مگه من چمه؟!تموم دخترای قصر خودشون رو شرحه شرحه میکنن تا فقط اسمشون کنار من بیاد،چیز خنده داری نیست»
شیرزاد،با خنده و لبخندی رو به ولیعهد با لحنی تمسخر امیز گفت:«اره چون اونا هنوز تو رو نشناختن،ولی منی که تو رو میشناسم و باهات بزرگ شدم دیگه میدونم کجا چه خبره!تو هر دیقه هر ثانیه با یه دختری،هر ماه حداقل چندتا صیغه عوض میکنی..وقتی ادمی مثل تو بیاد و بهم بگه که عاشق شده برام بیشتر مثل یه جوک میمونه تا واقعیت»

ولیعهد،با جدیت و طلبکاری و کمی خجالت رو بهش با کمی مکث گفت:«این دفعه دیگه فرق داره..بهت میگم عاشق شدم دیوونشم حاضرم کل زندگیمو بدم تا فقط بهم نگاه کنه!بعد تو از هوا و هوس و صیغه عوض کردن برام میگی؟!»
شیرزاد،به خودش اومد و به صندلیش تکیه زد و رو بهش با کمی مکث گفت:«اقا باشه..اصلا جنابعالی اسطوره ی پاکدامنی و عاشق پیشگی!بگو ببینم این دختر خوش شانس زیباروی ما کیه که دل ولیعهد ما رو برده؟!»
ولیعهد،صداش رو صاف کرد و رو بهش گفت:«شیرین،شیرین عدالت جو..توی چاپخانه ی پایین شهر کار میکنه،میشناسیش؟»
شیرزاد،در فکر فرو رفت و به ولیعهد خیره شد..
ولیعهد هم با تعجب به شیرزاد خیره شد و منتظر جوابش شد..
شیرزاد،بعد فکر کردنش و یاداوری رو بهش گفت:«شیرین..شیرین عدالت جو،فکر کنم بشناسمش!برای استخدام کار در قصر اومده بود پیشم..انصافا چهره ی دلنشینی داره حق داری عاشقش بشی»

ولیعهد،با اخم و طلبکاری پای چپش رو به پای شیرزاد زد و رو بهش گفت:«خوب گوش کن ببین چی میگم..این دختر مال منه،هرجور شده حتی شده کل زندگیم رو به پاش بریزم می ریزم تا مال من بشه!توهم حق نداری حرفی بهش بزنی یا خم به ابروش بیاری..حرمت رفیق و هم پیلگی ما سرجاشه ولی اگه بخوای زندگی من رو بهم بریزی کل کاسه کوزتو بهم می ریزم..پسره ی عیاش خوشگذرون»
شیرزاد،با اخم و عصبانیت و لحنی طلبکارانه گفت:«باشه بابا باشه یواش یواش..دختره حتی بهش نگاهم نکرده حالا داره برا من اولدرم بلدرم میکنه!برا من غیرتی میشه»
ولیعهد،کمی از کار خودش خجالت کشید و با شرمندگی به خودش اومد و رو بهش گفت:«ببخشید..الکی بهم ریختم،خوب تو راه حلی نداری؟!باید چیکار کنم که بهش برسم و اسمش بیاد کنار اسمم؟!»
شیرزاد،نگاهی کلی به سر تا پای ولیعهد انداخت و گفت:«والا اون همه هیبت و غروری که من از اون دختر دیدم،فکر نکنم حتی به توهم جواب مثبت بده..ادم با شخصیت و با حیائیه!برای اینکه جذبت بشه باید تظاهر کنی یه ادم مثبت و مثل خودش با اصل و نسبی»

ولیعهد،با تعجب ازش پرسید:«یعنی چی؟!درست حرف بزن ببینم چی میگی»
شیرزاد،جلوتر اومد و دستشو روی میز گذاشت و رو بهش ادامه داد:«یعنی اینکه باید عین خودش رفتار کنی،باید باهاش با احترام حرف بزنی و هرچیزی رو خواست براش فراهم کنی..تو کاراش بهش کمک کنی و خودتو همسطح اون کنی،انگار نه انگار که تو ولیعهدی و اونم یه دختر معمولی!»
ولیعهد،با تعجب در فکر فرو رفت و سعی کرد به حرف های شیرزاد فکر کنه..
شیرزاد،پوزخندزنان جام شراب رو برداشت و رو به ولیعهد گفت:«بزن به سلامتی عشق که خونه ی هر حیرونی رو اواره میکنه»
ولیعهد،جام شراب رو با کمی قاطعیت بالا اورد و به جام شیرزاد زد..
شیرزاد هم پوزخندزنان شراب رو نوشید و به ولیعهد خیره شد..
ولیعهد هم کمی از شراب رو تست کرد و در فکر فرو رفت..










سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه✨🦦

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now