part19

6 3 2
                                    

عصر بود..
دیگه هیچ نوری توی اسمون نبود..
نزدیک به شب بود..
شیرین،به بیرون از خونه یعنی حیاط اومد و کفش هاش رو پاش کرد..
سپس درحال نزدیک شدن به حوض برای برداشتن سیب های سرخی بود که خودش داخل اون انداخته بود که ناگهان رو به روی فرهاد قرار گرفت..
فرهاد،با خجالت و شرمندگی سرش رو پایین انداخت و در فکر فرو رفت..
شیرین هم بهش نگاه کرد و با خجالت سرشو بدون هیچ حرفی پایین انداخت..
فرهاد،بعد مکث کوتاهی خطاب به شیرین اهسته گفت:«اگه کمکی خواستید یا کاری از دستم برمیومد دریغ نکنید»
و سپس بعد تموم کردن حرفش با خجالت از کنار شیرین گذشت و داخل خونه رفت..

لیلی که اونجا کنار در ایستاده بود،با تعجب به فرهاد نگاه کرد و بعد به شیرین نگاه کرد..
شیرین هم سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و نفسی عمیق کشید و سمت حوض رفت..
سپس کنار حوض نشست و به سیب ها رو کرد و مشغول جمع کردن اونها و گذاشتنشون داخل سبد میوه شد..
هرسال شیرین همراه لیلی اینکارو انجام میدادند..
سیب های سرخی که می خریدند رو داخل حوض می انداختند تا خوب شسته بشه و خیس بخوره..
و بعد گذشت دو سه روز اونها رو برمیداشتند و تمیز می کردند و میخوردند..
و یا کنار سفره ی هفت سین می گذاشتند..
سپس بعد مدت کوتاهی سیب ها رو جمع کرد و درحال رفتن داخل خونه بود که لیلی مانعش شد و رو بهش گفت:«صبرکن ببینم..این پسره چرا اینجوری کرد؟!چیزی بهش گفتی؟!چرا ناراحت بود؟»

شیرین،با تعجب به خواهرش نگاه کرد و با لحنی متعجب پاسخ داد:«نه!من چیزی بهش نگفتم..حتما خودش دلش از یه جا دیگه پره اورده غم و غصه هاشو اینجا،چمیدونم!به هرحال ربطی به من نداره»
و سپس بعد تموم کردن حرفش با کلافگی و خستگی داخل خونه رفت..
لیلی،با تعجب به شیرین که داخل خونه رفت نگاه و با خودش طلبکارانه گفت:«وااا!معلوم نیست اینا چشونه..یه چیزی هم بهشون میگی ناراحت میشن»
و سپس متعجب و طلبکار بعد تموم کردن حرفش داخل خونه رفت..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه✨🫐

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now