Part☆13

428 66 105
                                    


+نچ!جینی ترسوندش،دیگه باهامون دوست نیست

و بعد صورتی با دورِ لب قرمز شده توسط آب گیلاس رو به شونه تهیونگ که کنارش بود کشید و کلافه همینطور که باکس شکلاتش که هدیه میونگ بود رو در آغوش گرفته بود به پشت کاناپه تکیه زد و ولو شد

درواقع بعد از دیدن چهره اون دختر بچه، همه اونها صدای بلندی از خودشون در آوردن و به سرعت دست زدن ...شروع به نزدیک شدن بهش کردن و دستش رو گرفتن اما همه چیز تا الان با همکاری و ذوق میونگ همراه بود تا اینکه جیغ جین از خوشحالی و کیوتی اون بچه مثل تیر آخری...فضای چشم های بچه که حالا متعجب و مات نگاهشون میکرد رو ابری کرد و میونگ که احساس غریبگی میکرد با گریه به پدرش قفل شده بود و جز گریه حرکتی نمیکرد

_درست بشین جونم

پسر کششی به بدنش داد و اینبار سرش رو روی رون مرد گذاشت

تهیونگ همینطور که موهاش رو نوازش میکرد سری تکون داد و با لبخند مجدد نگاهش رو به میونگی داد که گردن جیمین رو سفت چسبیده بود و با فین فین کوچیک حاصل از گریه چند لحظه قبل،اصلا قصد تکون خوردن و نگاه انداختن به جمع پشت سرش که با شادی و کنجکاوی منتظر دیدن چهره و رفتارش هستن نداشت،انگار توی اون جمع تنها پدرش رو آشنا تشخیص داده بود و اصلا دوست نداشت جز با اون با افراد دیگه ایی معاشرت کنه و کنارشون بشینه

÷چشم ها و لب هاش عین خودته،گردی صورتش کپی یونگی...دستاش دقیقا از روی تو برداشته شده و حالت موهاش شباهت عجیبی به یونگی داره...حالا هم که دقیقا عین خودتون از من میترسه!

جین خطاب به جیمین ابرویی بالا انداخت و همینطور که انگار درون یه جلسه مهم نشسته بود،پاهاش رو روی یک دیگه انداخت و انگشت هاش رو به هم میزد

÷اعتراف میکنین که اینجا چه خبره یا هردوتون رو با تِی گوشه آشپزخونه لِه کنم؟!

یونگی چند باری با خنده حاصل از حرص خوردن از دست دوستش، سرش رو به پشت کاناپه کوبید...بنظر پدر شدن سخت تر از چیزی بود که بنظر میرسید!

=جین تو رو به مسیح ...تا الان ده بار این رو گفتی

جیمین گفت و چند باری میونگ رو تکون داد تا بی قراری نکنه

یونگی آروم و با استرس خطاب به جیمین زمزمه کرد

×عزیزم هنوزم گریه میکنه؟

پسر کوچکتر سری تکون داد و از گوشه ،چهره دخترشون رو چک کرد

÷به هر حال...من که هنوز مشکوکم

و همینطور که تو فکر بود پاهاش رو تکون میداد

/محض رضای فرایند میوز و میتوز هم شده بیخیال شو بیب!

نامجون گفت و بعد از نا امید شدن از تغییر حالت دختر کوچولو ،دستی به چونش کشید و ادامه داد

𝐥𝐨𝐯𝐞𝐝 |جڱرڴۉشۂ(𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤)Where stories live. Discover now