🦋عنوان: نخ قرمز سرنوشت
🦋ژانر: فانتزی، سوپرنچرال( تلفیقی از دنیای امگاورس، ومپایری، هایبردی)، انگست، رمنس، اسمات، کمی خشن
🦋کاپل ها: چانبک.....کای و سهون....کایهون یا سکای بودنش در طول داستان مشخص میشه...ورس نیست...
🦋خلاصه:
مثل تمام اُمگاهای پروا...
پارت قبلی رو خوندین گلبرگای نازم؟ نوتیفش برای خیلیا نیومده بود...چک کنید و اگه خونده بودید این پارت رو شروع کنید...
این پارت بیشتر از ۸هزار کلمه
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
(ممنون از Zahra N مهربونم برای این پوستر دوستداشتنیش)
🌺🌺🌺🌺
ساخت کلبه تموم شده بود، اینکه پسر خفاشی ازش خواسته بود باز به اینجا بیاد براش عجیب بود...
سه روزی میشد که آلفای بال چرمی رو ندیده بود... بعد هشت سال دیدن اون خفاشی لوندری و هر روز وقت گذروندنشون باهم این دوری به نوعی آزار دهنده بود, اونم برای بتایی که به حماقتهای اون خفاشی عادت کرده بود!
جونگین نمیتونست بشمره توی این هشت سال چند بار از اون آلفا محافظت کرده و چند بار سر اتفاقهای احمقانه جونش رو نجات داده...سهون طوری تمایل به خودکشی داشت که براش عجیب میومد...پسر خفاشی گاهی اوقات زیر آوار چوبها میموند و گاهی اوقات از سقف نیمه ساخته به پایین پرت میشد! تمام مدت این خودش بود که به موقع به داد خفاشی ضعیف شده میرسید و قبل پیش اومدن اتفاق نگران کننده و ناخوشایندی نجاتش میداد...
بدون شک همون تکرارها باعث شده بود ناخودآگاه به اون حامی بودنش عادت کنه و از کسلی این روزها به عصبی شدن بیفته... دیگه کسی نبود که بخواد براش قهرمان بازی دربیاره یا از سر عصبانیت و حرص سرش عربده بکشه و این به کسلی روزهای تکراری شدهاش اضافه میکرد...
این چند روزی که هر کدوم راه خودشون رو رفته بودند به طرز غریبی برای جونگین حوصله سر بر میگذشت...بتایی که این موضوع رو پیش خودش اعتراف میکرد شدیداً از همچین حسی تعجب کرده و شوکه شده بود، ولی متاسفانه نمیشد زیرش بزنه...بیاراده به خودش اقرار میکرد یه جور مسخرهای به اون کله خرابیها و حضور دردسرساز پسر خفاشی عادت کرده و براشون دلتنگ شده...
این حس به اندازهای قوی و نگران کننده بود که جونگین تصمیم گرفته بود حالا حالاها پسر بال چرمی رو نبینه و دور و برش نچرخه...دلیل این تصمیم جدیش مشخص بود....بتا برای این احساس عجیبش دلواپس بود. نباید میذاشت زندگیش به وجود یه خفاشی حساس بشه. نه تنها احمقانه بود حتی ترسناک هم به نظر میومد!