Chapter 2

2.1K 228 29
                                    

زندگي بعد از مرگ مامان و بابام برام خيلي مبهم و گيج كننده شد. همه چيز از حالت تعادل بيرون اومده بود. هيچكس نميدونه بعد از رفتن مهم تريناي زندگي بايد چيكار كنه. مخصوصا موقعي كه ميدوني ديگه بر نميگردن.

عموهاي من از همه بيشتر گيج شده بودن. اونا سعي داشتن منو نجات بدن درحالي كه خودشون داشتن غرق ميشدن.

من فقط ١١ سالم بود زماني كه پدر و مادرم قرباني طوفاني شدن كه حدودا چهل درصد شهر رو در بر گرفت.
تابستون اون سال من با سه تا عموم، ٣٠٠ مايل از شهر فاصله گرفته بودم و ميخواستم براي نوسازي خونه ي يكي از اونا كمكشون كنم.
ما حتي نميدونستم پدر و مادرم مردن و دو هفته بعد از مرگشون به ما خبر رسيد. خب بذارين تصحيحش كنم، در واقع اونا بعد از دو هفته تازه بهم خبر دادن و من هميشه حس ميكردم كه اونا ميدونستن و نميخواستن بهم بگن كه عزيزترينامو از دست دادم.

هري هميشه بهترينارو برام ميخواست. اون فوق العاده بود...

من بعد از اون اتفاق با هري زندگي كردم و نصف خونش تقريبا بازسازي شده بود. عمو نايل و عمو ليام بعد از مدتي از خونه ي خودشون بيرون اومدن و به يه خونه ته خيابون هري نقل مكان كردن.
اون سه تا مرد منو بزرگ كردن و باهام مهربون بودن و من واقعا ازشون ممنونم. هري هميشه كسي بود كه من به چشم پدرم بهش نگاه ميكردم و خب من بيشتر وقتمو با ميگذروندم.
هري عموي واقعي من نبود، اون فقط يكي از دوستاي صميميه عموهام و بابام بود. همه ي ما خيلي بهش اعتماد داشتيم و اون عضوي از خانواده ما بود و هميشه هم خواهد بود.

من هميشه آرزو ميكردم كاش اونا اين كارو انجام نميدادن...

"جيا، خيلي دير شده. تو بايد به رختخوابت بري عسلم" عمو نايل با همون لهجه ي غليظش از پشت در بهم گفت. من زير تخت قايم شدم و هنوزم داشتم به در نگاه ميكردم. دستگيره ي در يه مقدار تكون خورد ولي باز نشد.

"چرا در اتاقتو قفل كردي؟"

سريع اون تيكه جواهري كه داشتم باهاش بازي ميكردمو زير بالشتم هول دادم و قايمش كردم. ملافرو محكم دور خودم پيچيدم و با تنبلي به سمت در خزيدم.
وقتي در رو باز كردم ديدم كه نايل با يه ليوان آب و دو تا قرص توي دستاش ايستاده اونجا و تعجب كردم موقعي كه ديدم اون از وقتي كه از مراسم خاكسپاري مامان و بابام برگشتيم تنشه. حدودا شش ساعته!

من به آرومي قرصا و ليوان رو از دستش گرفتم.

"حتي نميخواي بدوني اينا واسه چيه؟" عموم سعي كرد بخنده ولي شكست خورد و به سرفه افتاد.

"نه" جواب دادم و قرصارو روي زبونم گذشتم و اونارو با آب قورت دادم.

"من ميدونم قرص خواب چه لذتي داره"

PlayWhere stories live. Discover now