Chapter 18

502 65 25
                                    

ليام توي اتاق نشيمن نشسته و داره چيپس ميخوره موقعي كه ما رسيدم. عمو نايل حتي يك كلمه هم حرف نزد موقعی که داشت رانندگی میکرد. اون حتی رادیو رو هم روشن نکرد. توی سکوت کامل نشسته بودیم. تا حالا هیچوقت از این خوشحال نبودم که عموهام پایین همین کوچه زندگی میکردن.

"سلام،" عمو لیام سرشو برامون تکون داد وقتی وارد خونه شدیم. اون زیر پتو پیچ خورده بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد و یه ظره کرن فلکس رو پاش بود. لیام همیشه بعد از کار این کارو میکرد، معمولا با هری. این سنتشون بود. ولی اونا حدود سه سال انجامش ندادن. از وقتی که هری مریض شد...

برای یه لحظه به این فکر کردم که همه چیز انگار توی اون زمان متوقف شده بود.

"لیام، ما نیاز داریم حرف بزنیم." عمو نایل گفت و به سمتم نگاه کرد. من اون نامه و عکسارو توی دستای لرزونم داشتم و نمیتونستم به نایل نگاه کنم. من با تمنا به لیام نگاه کردم، انگار داشتم با سکوتم ازش التماس میکردم تا یه کاری بکنه-هرکاری-تا این مسئله رو تموم کنه.

ولی لیام سرش با یچیزی گرم بود. تقریبا از روی کاناپه پرت شد پایین و گفت "این راجب اون چیزیه که زیر تختم بود؟ اون مال من نیست نی، قسم میخورم!"

عمو نایل غرید "کس نگو! میدونم که مال توئه!"

"دارین راجب چی صحبت میکنین؟" صدام با لرز از دهنم خارج شد. دقیقا چه چیزی زیر تخت عمو لیام بود؟

"مهم نیست. چیزی که مهمه این مسئله س،" نایل با خشونت به سمتم برگشت و دستاشو با فشار روی کمرم قرار داد و منو به سمت لیام هول داد. "مسئله ای که جیا میخواد به تو بگه."

"قیافم احتمالا عینه مجرمای فراری شده. عمو لیام بهم زل زده بود، موقعی که من راجب
'اون چیزی' که زیر تخت عمو لیام شنیدم به این اندازه شوکه نشدم که لیام الان شده.

"چ-چی؟ من... من چی؟" زمزمه کردم.

"هری. بهش در مورد هری بگو. همه چیو راجب هری بهش بگو!" نایل با داد گفت و به سمت لیام رفت. عمو لیام دهنشو باز کرد تا یچیزی بگه و نایل ساکتش کرد.

به طرز وحشتناکی بغض کردم و حس کردم قراره توی اشکام غرق شم. خدایا، من این چندوقت خیلی گریه کردم. هیچوقت انقدر گریه نکرده بودم تا حالا. حتی موقعیم که بچه بودم. نایل بهم یاد داده بود که قوی باشم و نذارم مردم نقاط ضعفمو ببینن. (مرسی نایل! تو الان بگام دادی.)

"ه-هری...هری و من... ما...ما...اممم." چشامو پاک کردم با اینکه هنوز گریه نکرده بودم و دماغمو بالا کشیدم. فقط بگوش. درهرحال لیامم قراره بفهمه.

"چی؟" لیام پرسید و به سمتم خم شد تا صدامو بهتر بشنوه.

گلومو صاف کردم "م-ما...عشق هم شدیم. من و هری."

"صبر کن، تو-؟"

"اوه و این همش نیست!" نایل اضافه کرد و دستاشو روی کمرش گذاشت. اوه اوه من میدونم که قراره چه بحثیو بیاره وسط...
"اون علامتای روی صورتشو یادته؟ همونایی که اون بهمون گفته بود که بخاطر زمین خوردن یا با صورت رفتنش تو در یا محکم کوبوندن لیوان تو صورتش بوجود اومده؟"

"اره؟"

یه لحظه طول کشید تا بفهمم نایل منتظره تا من توضیح بدم ."او-اونا بخاطر هری بودن." زمزمه کردم و به زمین نگاه کردم. "ولی اونا اتفاقی بودن، قسم میخورم!" عمو نایل عکسارو از دستم بیرون کشید و دروغمو رد کرد، فکر کنم، اونارو داد دست لیام ولی من واکنش اونو ندیدم.
نمیخوام بدونم که اون راجب این چیزا چه فکری میکنه. فکر نکنم بتونم باهاش کنار بیام.

"جیا،" لیام اه کشید و دیدم که اون عکسا برای بار دوم توی امروز روی زمین افتادن. من به زمین افتادم تا اون عکسای باارزش که نشون دهنده ی خاطراتم بودن رو بردارم. اینا همشون جز مهمترین لحظات زندگی منن ولی اونا دارن جوری باهاشون رفتار میکنن انگار هیچ گوهی نیستن. "شت جیا، تو چطور تونستی... ما چطور نتونستیم اینو بفهمیم؟"

"ما چه کاری میخوایم بکنیم لی؟" عمو نایل پرسید، درست انگار من اصلا اونجا نبودم. عکسارو مرتب کردم و از اونا تا جایی که ممکن بود دورشون کردم. به دیوار تکیه دادم و اون عکسارو به سینم چسبوندم. چشامو پاک کردم و سرمو تو زانوهام فرو کردم. "لیام ما باید یکاری کنیم!"

"نی،" عمو لیام با ترس گفت و یچیزی گفت که من نتونستم بشنوم. اونا اروم داشتن راجبم حرف میزدن از اونور اتاق، و بازم تظاهر کردن به اینکه من اصلا وجود ندارم. دقیقا بعدش صدای بسته شدن یک در رو شنیدم.

وقتی به بالا نگاه کردم، دیدم که کاملا تنهام.

****
این چپتر ناراحت کننده بود :(
به نظرتون نایل و لیام میتونن با این مسئله کنار بیان؟
یا فکر میکنین چجوری رفتار میکنن با جیا؟


All the love... Baran💚

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 06, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

PlayWhere stories live. Discover now