Chapter 9

1K 119 51
                                    

"چه مرگته هری؟"غریدم.

با شتاب و جسارت وارد دفتر شدم. دسته گل رزای صورتی براق که تو دستام گرفتم شدیدا تکون میخوردند.
با اون موهای فرفری نگاهه گذرا و آرامی بهم کرد و برق شادی تو چشماش به سادگی دیده میشد.

"اینا چین هری؟"

"اممم، رز؟"

"-من فکر کردم مشخصه" اون جواب داد و آروم پوزخند زد.
یهو عصبی شدم و با جیغ گفتم

"میدونم اونو! منظورم اینه که چرا تو...چی میخوای به دست بیاری از...میدونی منظورم اینه..."

بعد از از دعوامون تو آشپزخونه که دو روز پیش بود،  با هم صحبت نکرده بودیم.
اون شب با عمو نایل به خونه رفتم و وقتی نایل ازم پرسید چی شده، من فقط بهش گفتم که من و هری یه دعوای احمقانه داشتیم و نیاز داشتیم از هم دور بمونیم.

در اصل ،من نیاز داشتم که تنها بمونم و فکر کنم.
رفتار نایل در این مورد خوب بود. وقتی اونجا بودم منو تحت فشار قرار نداد که درباره دعوام با هری صحبت کنم.

اون فقط یه فیلم گذاشت و هردوی ما تو هال نشستیم، کاملا بی صدا مثل موش و تلوزیون نگاه کردیم.
چند دقیقه بعد عمو لیام به ما اضافه شد. ولی تمام مدت با گوشیش سرگرم بود.

عمو هری لپتاپش که روی میز بود رو بست و بلند شد.
سوپرایز شدم وقتی دیدم هری عصبانی بود.
اون تمام مدت نا امید بود ولی عصبانی نبود.

این یه هیجاناتی مثل عارضه خارجی تو وجودش بود مثل مسرور بودن من.
"من مطمئنم قبلا این قضیه رو تمومش کردیم."لحن هری سرد بود.

هر دو دستش مشت شده بود و جهت پاهاش به طور محکمی بهم فشرده شده بودند.

انگار داشت تلاش میکرد تا اون هارو از لرزیدن نگه داره.

من دست از تکون دادن رز ها برداشتم.

"تمومش کن" درخواست کردم. این موش و گربه بازیا واقعا چرندن.

" تمومش کن فقط هری"

"نمیتونم نمیفهمی؟ نمیتونم تمومش کنم،جیا!"

محافظ من فریاد زد و دست هاشو تو هوا چرخوند تا حرفشو تایید کنه.

"اره تو میتونی این غلطه."
من سعی کردم به آرومی گلبرگ های رزی که افتاده بودن رو سر جاش برگردونم.

قبل از اینکه وقت داشته باشم بفهمم داره چه اتفاقی میفته، هری رو به روی من نشسته بود در حالی که دوتا دستش روی گونه هام بود.

"چرا باید این کارو بکنی؟"  آروم پرسید.

"من چرا باید چیکار کنم؟" به تلخی جواب دادم.

رزهارو به قفسه سینم فشار دادم. عصبی بودنمو روی اونا خالی کردم.  واقعا حرکاتو درک کردم. خیلی شیرین بودن.

PlayWhere stories live. Discover now