Chapter 11

891 99 52
                                    

"اوه. تو برگشتی." عمو نایل از اونورِ اشپزخونه با یه نگاهی پر از گیجی بهم خیره شد و یک کاسه‌ کورن فلکس دستش بود.

شونه‌هامو منقبض کردم و جعبه‌ای که پر از تیشرت‌های هری بود رو روی اوپن گذاشتم. عمو لیام هم روی یکی از صندلی های میز ناهارخوری نشسته بود و داشت جدول حل میکرد.

"امشب همینجا میمونی؟" نایل پرسید و به ظاهر آشفته و داغونم نگاه کرد. لیام هم یه نگاه کوتاه بهم انداخت و با حالت سوالی‌ای که روی صورتش بود یه مقدار از لیوان قهوش سر کشید.

بعد از زنگ زدن به نایل، من همه‌ی کاست ها و چندتا از تیشرتای هری رو برداشتم و به سمت اتاق خوابمون رفتم. خزیدم زیر پتو و تیشرتارو توی بغلم فشردم درحالی که عطر هری رو بو میکردم.

حدود ٦ ماه از اخرين باري كه منو هري با هم روي يك تخت خوابيده بوديم گذشته بود. بدون اون انگار اين تخت راحت نبود. بعد از اينكه اون به بيمارستان رفت، من هم با عمو نايل و عمو ليام زندگي كردم.

من تا حالا هيچوقت بدون هري روي اون تخت نخوابيده بودم و اين اشتباه بود. ما خيلي با هم حرف نميزديم ولي ديشب من واقعا نياز داشتم كه بهش نزديك باشم.
"من كردم،" زمزمه كردم و رومو از اونا برگردوندم و به سمت يخچال حركت كردم.

"تيشرت هاي هري؟" عمو ليام پرسيد. من بدون هيچ كلمه اي سرمو تكون دادم و پاكت شير رو دراوردم و توي ليواني كه روي اوپن بود ريختم.

عمو نايل قاشقي كه دستش بود رو با صداي بلندي كوبيد روي ميز، دقيقا جلوي ليوانش. "تو تيشرت اونو تنت كردي؟"

من به زمين خيره شدم. من لباسامو ديشب قبل خواب از تنم دراوردم و با شلوار و تيشرت Fleetwood Mac هري خوابیدم و بازم همونا تنم بود.
'تو همه ي لباساتو توي خونه جا گذاشتي كسخل'.
"اره" اروم گفتم درحالي كه بازوهامو براي دفاع دور خودم ميپيچيدم. اونا شك نميكنن. من فقط دارم زيادي سخت ميگيرم. اونا چيزي نميگن. جاي نگراني نيست.

چرخيدم و خواستم از آشپزخونه خارج شم درحالي كه جعبرو برميداشتم ولي عمو ليام يه دفعه پرسيد، "اين تيشرت مورد علاقش بود، درسته؟"

"اره، همون تیشرت کنسرت ،مرد. تایم خوبی بود" عمو نایل بهم نگاه کردو با عجیب ترین لحن ممکن گفت. بنظر میرسه اون تقریبا نمیتونه چیزی که میبینرو باور کنه. واقعا این تیشرت انقدر براشون مهمه؟

"من برای اولین بار سینه دیدم تو کنسرت"

"لیام!" نایل با لحن عصبی و خفه بخاطر سریالی که تو دهنش بود گفت. من برای اینکه خندمو خفه کنم دستمو رو دهنم گذاشتم. عمو لیام پوزخند زد، با شیطنت نگاهشو به سمت ماگ قهوه اش برد. از وقتی هری فوت کرد این اولین باریه که لیام شوخی میکنه. از وقتی که اونو(هریو) از دست دادیم اون خیلی ازمون فاصله گرفت...ولی الان این عالیه که یکم از لیامه قدیم برگشته. "تو منحرف کوچولو"

" اون شبیه پنجاه ساله ها بود، اصلا تجربه لذت بخشی نبود،" عمو لیام ادامه داد ، با شوخ طبعی بهم نگاه کرد. بعضیا امروز زیادی تو قهوشون شکر ریختن.
"پدرت هیچوقت نمیذاشت ما هر گوهی میخوایم بخوریم هروقت ما یه خانومه پیر تو راه میدیدیم ، اون(لویی) توجه منو به خودش جلب میکرد چنتا کصشر جمع میکردو میگفت"

" لو به ندرت چیزی میگفت، ولی ،" عمو نایل گفت وقتی که قاشق رو تو کاسه میچرخوند. "اون پادشاهه بی ادبی و منحرفی بود"

" معلومه که تو اینو از اون به ارث بردی جیا-پاپایا" و بعد اون دیوونه کننده ترین کار ممکن رو انجام داد، اون لبخند زد، یه لبخند واقعی. یه لبخند شیرین.

من ماه ها لبخند اونو ندیده بودم.

یهو، جعبه تیشرتا از دستم توسط عمو نایل گرفته شد و روی میز گذاشته شد."بیا با ما بشین، پرنسسه بی ادبی و منحرفی" اون گفت، و به میز اشاره کرد.

تند تند سرمو تکون دادم،نگاهمو به ارومی به سمت جعبه تیشرتا بردم "من میرم بالارو تمیز میکنم قبل از اینکه برگردم خونه، به یه حموم هم نیاز دارم."

عموم اول با حالت مشكوكي بهم نگاه كرد ولي در عرض چند لحظه سرشو تكون داد و خودشو روي صندلي كنار ليام ولو كرد.
من جعبه رو يبار ديگه برداشتم و درحالي كه سعي مي كرردم جوري رفتار كنم كه انگار متوجه نگاه هاي عجيب و غيرعادي اونا نيستم، از اتاق بيرون اومدم و از پله ها بالا رفتم.

عاخ من جيارو دوس دارم T^T
نظرتون راجب نايل و ليام چيه؟🤔

All The Love... Baran & Donya💙

PlayWhere stories live. Discover now