Chapter 8

1K 123 24
                                    

اون یه نمای نزدیک از یک پیانو بود. همه کلیدها یکم خاکی بودن. انکار مدت طولانی ای ازشون استفاده نشده بود. ورق موسیقی ای که روی یه پایه کوچیک قرار داده شده بود. فورا فهمیدم اینجا کجاست. پیانو گوشه این اتاق شلوغ قرار داده شده بود. لایه ی نازکی از  خاک دوباره روی همه ی کلیدها رو پوشونده بود. ولی یه قطعه متفاوت روی پایه ها قرار داده شده بود.

"یادته من چجوری همیشه برات پیانو میزدم؟"
هری یهو رفت رو صندلی پیانو نشست. با تیشرت فلیتوود مک (گروه راک). هری همین لباسو تو ویدیو های قبلی پوشیده بود. موهاش به عقب رفته بودنو به پشت بسته بود. یه گوشواره به شکل قاصدک به گوشش اویزون بود. دلم برای موهای بلندش تنگ شده .
"احتمالا نه. چون به نظر میرسه تو از بروز خیلی چیز ها جلو گیری میکنی."

من یادمه. من هنوزم میتونم ببینمت درحالی که منو روی زانوهات نشوندی و برام یه قطعه ای کلاسیک/راک مینوازی. هری عاشقه خوندن بود. من تنها کسی بودم که تا الان براش خونده بود. هری خجالت میکشید جلوی بقیع بخونه. نمیتونم بفهمم چرا.چون اون میتونه با صداش پاول مک کارتنیو خجالت زده کنه.

"سالهاست که حتی به این فکرم نکردم. ما دیگه این پایین نیومده بودیم. میدونم که تو از این اتاق متنفری چون آخرین جایی بود که لویی رو دیدی،" اون اسم بابامو اروم به زبون اورد، انگار از اینکه منو با اوردن اون اسم نابود کنه میترسید. این دیگه بهم آسیب نمیزد. پدر و مادرم بیشتر از ۵ ساله مردن. مرگ اونا الان چیزی بجز ی زخم نیست.
"یا بخاطر بزرگتر شدنت از اینجا بدت میاد. نایل گفت که من خیلی راجبش فکر میکنم. ولی تو گیج کننده‌ای جیا و من دارم تمام تلاشمو میکنم که ببینم تو چته و چی تو ذهنت میگذره. یه روز امیدوارم بتونم ذهنتو باز کنم و ببینم توش چه خبره. شاید اون موقع بفهمم چه غلطی باید بکنم!"

منم همین حس رو راجب هری داشتم‌. هری منو به طرز وحشتناکی گیج میکرد. بیشتر اوقات نمیفهمم چه کوفتی از دهنش در میاد. اون یه عالمه چیزای چند رنگ تو خودش داره و به نظر میرسه هر لحظه اونارو تغییر میده. من هیچوقت نتونستم باهاش کنار بیام.

"کاش میدونستم چجوری آسیب رسوندن بهت رو تموم کنم. مخصوصا الان . منظورم اینه که الان که من مردم. الانِ تو، نه الانِ من...صبر کن، اصلا حرفی که زدم معنی ای هم داشت؟" اون آروم خندید و من یه لبخند ضعیف زدم.
"فکر کنم یجورایی معنی داد. شاید، اممم.. نمیدونم . اشکالی هم نداره فکر کنم.
دارم چرت و پرت میگم. خیلی نگرانم. توام میتونی حسش کنی اینو، نمیتونی؟"

اره هری میتونم حسش کنم. تو همیشه تو پنهان کردن نگرانی و اضطرابت بد بودی. مخصوصا موقعی که ما تنها بودیم با هم.

"من از مردن میترسم,جیا. نه بخاطر اینکه خیلی زندگی با ارزشی داشتم. من تو این بیستو چندسال زندگی خوبی داشتم. میگم بیستو-چندسال بخاطر اینکه نمیدونم چند وقت دیگه وقت دارم. مرگ منو اذیت نمیکنه. چیزی که به سمتش میرم منو نمیترسونه. چیزی که از خودم باقی میذارم، چیزیه که حتی منو زنده‌ام میخوره. من نمیخوام به تو و پسرا صدمه بزنم. تو همین الانشم باید با از دست دادن لو سروکار داشته باشی. من چجوری میتونم دوباره باهات اینکارو بکنم؟"

اين مثل اين نيست كه تو تصميم بگيرى که بميرى...اين تقصير تو نيست كه مريض شدى.سرطان ارثيه.پدر بزرگت داشتش،عمو و كازينت داشتش،حتى مادرت هم داشتش؛ولى قبل از اينكه خيلى دير بشه ازش رها شد.مادر مادر مادر مادربزرگت و پدر پدر پدر پدر پدر بزرگت،هردوشون داشتنش...اين فقط بين كارت ها بود فكر كنم.تو توى خيلى از مواقع هيچ شانسى نداشتى!

هرچند اين زندگيه!

هرى يكدفعه يكى از كليد ها رو لمس كرد و همراه يه نت مرده شروع به نواختن كرد. يكدفعه متوجه شدم كه گونه ى سمت راستش خيسه!! اون چرخيد و نگاه كوتاهى به دوربين انداخت،قبل از اينكه توجهش رو دوباره روى پيانو بزاره.

"اين حس درونى،يه جورايى خنده داره.من از اونايى نيستم كه ميتونن به راحتى قايم بشن.پول كافى ندارم،ولى دختر اگه داشتم؛من يه خونه ى بزرگ ميخريدم تا هردومون بتونيم توش زندگى كنيم"

اون به نرمى مینواخت،انگشتاش به طور اتوماتيك روى كليد ها سر ميخوردن.اون برام اين اهنگ رو خيلى اوقات ميزد قبل از اينكه شك كنم اون حتى قبل از زدنش،فكر ميكنه.

{نويسنده اينجا گفته ميدونه خودش بعضى از قسمت هاى شعر حذف شدن،و ازش بخاطر اين ايراد نگيرين}

"ميدونم که اين زياد نيست ولى اين بهترين كاريه كه ميتونم انجام بدم...هديه من اهنگمه و اين يكى براى تو هست"

"و تو ميتونى به همه بگى اين اهنگ ماست.اين ممكنه خيلى ساده باشه،ولى من ميدونم اين تمومه...من ميدونم تو اهميتى بهش نميدى،اميدورام تو اهميت ندى كه من توى كلمات قرار دادم كه چقدر زندگى خارق العاده ست،وقتى تو توى دنيا هستى!"
مرد اه عميقى كشيد،انگشتهاش رو از روى كيبورد پايين انداخت قبل از اينكه حتى بتونه نت اخر رو تموم كنه.

"اين اهنگ ماست،كيتن.يادت مياد،مگه نه؟"

البته.هرى هميشه يه التون جان بزرگ متعصب بود.و اين راحت بود تا من رو هم پاك كنه.من با شنيدن 'اهنگ تو' بزرگ شدم.تا اين روز،اين تنها اهنگيه كه  من ميدونم چطور با پيانو بزنم و سن بخاطر اونه.من ميخواستم اون رو توى مراسم عزادارى بزنم،ولى من فكر كردم اين ممكنه كمى ناجور باشه و بالاخره تصميم گرفتم كه من ترجيح ميدم اون رو بين اون و خودم نگه دارم.اين راز كوچيك خاص ماست،چيزى كه هردوى ما با خودمون به قبر ميبريم.مثل عشقمون.

____________
سلام *-*

خب اين قسمت چطور بود؟
اتفاقات زيادى قراره رخ بده...

هرولدم :'(
شما درمورد شخصيتها چى فكر ميكنيد؟

نظراتتون رو كامنت بزاريد 😉
‏All the love... Baran, Donya💕

PlayWhere stories live. Discover now