Chapter 6

1K 136 17
                                    

من اولين نوارو كه روش عدد 1 نوشته شده بود رو توي پخش كننده ي فيلم گذاشتم.
صفحه ي تلويزيون براي يك لحظه سياه شد قبل از اينكه ميز توي آشپزخونه نمايان شه. اين فيلم بايد براي خيلي وقت پيش باشه چون اون جا دستمالي پنگوئني اي كه هري شش ماه پيش "به صورت اتفاقي" شكونده بود هنوز سالم بود و سر جاش، روي ميز قرار داشت.

ورق ها و جزوه ها همراه با يه سري مواد غذايي روي ميز پخش شده بودن.
اين بايد براي زماني باشه كه ما تازه فهميده بوديم هري مريض شده. من يادم مياد كه ما دنبال اطلاعاتي بوديم راجب بيماريِ هري و يه سري جزوه هارو، درست مثل همونايي كه توي فيلم هست رو از بيمارستان برداشته بوديم.
ما ساعت ها پشت ميز نشسته بوديم و دنبال هرچيزي ميگشتيم تا بتونيم هري رو خوب كنيم.
بيمارستان اشتباه كرده، اين حرفي بود كه ما ميزديم؛ هنوز دير نشده بود و اون هنوز ميتونست ازش بگذره. بايد ميتونست.

"بالاخره!!" اون صداي وحشتناك آشنا از صفحه خارج شد. دستامو روي دهنم گذاشتم و سعي كردم نفس نفس زدنامو به حساب نيارم.

يه دفعه، حس كردم يه چيزي پرت شد روي صندليِ هميشگيِ هري. "من ساعت ها داشتم روي اين لعنتي كار ميكردم و بالاخره دارم موفق ميشم!"

"هري" زمزمه كردم و تقريبا از روي صندلي افتادم. اون به طرز خارق العاده اي عالي بود. موهاش هنوز بلند بود، چشماش هنوز پر از زندگي، گونه هاش رنگ توت فرنگي بودن... اين هري منه؛ نه اون هريِ مريض، افسرده، نه اون آدمي كه فقط قسمتي ازش انسان بود زماني كه به مدت يك سال باهاش گير افتاده بودم.
اين درست همون هري اي بود كه بهم كمك كرد، منو به همون اندازه اي كه فقط خودش ميتونست دوست داشت و بهم همه چيزشو داد.

"سلام فرشته." صداش به نرمی گفت. من بهش نگاه کردم وقتی که دستاش رو روی میز توی هم قفل کرد و اون لبخندی که فقط به من میزد رو زد. وقتی که جوون بودم، به اون لبخند کیتنش میگفتم، چون همیشه اون منو کیتن خودش صدا میکرد.

"دلت تنگ شده هنوز؟ نه؟ باشه، فکر نمیکردم." اون خندید. دستشو به اطراف تکون داد انگار میخواست یه حشره ی مزاحم رو بزنه.

نتونستم به خودم کمکی کنم و ریز خندیدم.
اون خیلی ناز و گوگولیه. "من دلم واست تنگ شده" من بین خنده هام گفتم.

"خب،فک کنم هیچ چیزی توش نیست وقتی دور و بر این چرت و پرتاییم. اگه داری به این نوار ها نگاه میکنی-به دلیل آهنگ غم‌انگیز و دلگیر پس‌زمینه- من مُردم. من مطمئن شدم که تا قبل از مرگم هیچوقت اینارو نبینین. خب، پس شروع کنیم" هری برای یه لحظه به نظر گمشده بود، چون یادش رفته بود که داشت چیکار میکرد.
"من میدونم که قراره بمیرم. هرموقعی، یا به زودی یا چند سال آینده..."

اره، تو فقط دو سال و سه ماه و شانزده روز وقت داری، هری.

"- ولی زمان من محدوده. تنها دلیلی که قبول کردم با تو به دنبال درمان بگردم بخاطر این بود که نمیخواستم با تفکر اینکه در هر روزِ زندگیم ممکنه هر لحظه بمیرم، آزارت بدم. این هدر دادنِ وقته، اره. ولی نمیدونم که میتونم بقیه‌ی زندگیمو توی این دنیا با اون ترحم و دلسوزیِ جیا سپری کنم. تو ادم دلسوزی نبودی و من نمیخوام کاری کنم که اونجوری بشی."

من هیچ حس ترحمی بهش نداشتم. من هیچوقت براش دلسوزی نکردم، حتی موقعی که میدونستم اون داره میمیره. خودخواه بودم و همیشه دلم برای خودم میسوخت چون میدونستم من کسی بودم که قرار بود بعد از مرگش زندگی کنم و من باید باهاش کنار میومدم؛ اون فرد هری نبود.

"خب، ولی، اممم... این نوار ها. اره این نوار ها... من میخواستم اینارو برات درست کنم چون میدونستم که چه اتفاقی برای افراد مریض میوفته. اونا عوض میشن. به سلامتیشون -هم روحی و هم فیزیکی- لگد محکمی میخوره. من قرار نیست همینجوری که الان هستم این دنیارو ترک کنم و من اینو میدونم. و این منو از مرگ میترسونه... هیچ چیری در کار نیست. باشه، شاید یه چیزی در کار باشه."

"تو یه پخمه‌ای" من فین‌فین کردم در حالی که گونه‌هامو پاک میکردم. من از گریه کردن متنفرم. همیشه باعث میشه سرم درد بگیره و دماغم به طرز وحشتناکی کیپ شه.

"دلم واست تنگ شده چلاقِ من"

"من نگرانم از اینکه خیلی تغییر کنم. منظورم از 'خیلی' اینه که ممکنه تو دیگه نتونی تحملم کنی. یا حتی لیام و نایل نتونن تحملم کنن. شما سه نفر خانواده‌ی منین. من بدون شما گم میشم... مخصوصا تو، جیا."

ساعتِ توی فیلم یه دفعه به جلو رفته بود. انگار اون فیلمو قطع کرده بود و دوربین رو دوباره روشن کرده بود.

"ببخشید، این وسیله‌ی لعنتی خیلی قدیمیه! خود به خود خاموش میشه." هری معذرت خواهی کرد، انگشتاشو محکم روی صورتش کشید. هری این کارو زیاد انجام میداد. این حرکتش همیشه آزارم میداد. الان بهم یه حس گرمی رو میده، یه حس عجیب و خاص.

"خب، داشتم میگفتم... فاک، چی داشتم میگفتم؟"

"تو بدون ما گم میشی" من به تلویزیون گفتم، جوری که انگار هری قراره صدامو بشنوه.

"خدا لعنتش کنه. من نیاز دارم یکم بخوابم." هری سرشو به عقب برد و یه خمیازه ی طولانی و بلند کشید. با این کارش یه لبخند خیلی بزرگ رو لبام اومد. "من اینو بعدا تموم میکنم، اره؟ اره." من دلم برای جوری که اون همیشه با خودش حرف میزد خیلی تنگ شده بود.

"من عاشقتم جیا و امیدوارم توام هنوز عاشقم باشی."
من به اون گردنبند قلبی شکلِ بنفش رنگ روی گردنم دست زدم. H.S و G.T؛ هری استایلز و جیا تاملینسون. با یه آه کوچیک، به ارومی زمزمه کردم "معلومه که هنوزم عاشقتم. هر چیم که بشه عاشقت میمونم احمقِ کونی"

هری آخرین لبخند گوگولیشو تحولیم داد قبل از اینکه صفحه‌ی تلویزیون دوباره سیاه شه.

•••••
ببخشید بابت تاخیر خیلی طولانی😭
خیلی درگیر جمع کردن وسایلم بود چون داریم میریم ژاپن. مرسی از اینکه صبور بودین و قول میدم این دفعه زودتر آپ کنم❤️
بابای جیا، لوییه :'(
عاشق ابراز علاقه‌ی جیا به هریم😐🙌🏼

پی.اس: مرسی بابت کامنتای خوبتون💚
ووت و کامنت فراموش نشه *-*
All the love... Baran🌸

PlayWhere stories live. Discover now