- ۱ : نذار شروع بشه

6.6K 662 237
                                    


لویی فنجون چینی چای‌ـش رو‌ با احتیاط روی میزی که کنار پنجره ی سالن پذیرایی بود گذاشت . پرده ی مخمل یاسی رنگ رو کنار زد و اجازه داد خورشید ، در یک صبح جدید به خونه‌شون روشنایی بده .

کف دست هاشو به تاقچه تکیه داد و صورتش رو نزدیک پنجره برد و پشت در ورودی رو نگاه کرد‌ .

_ بوشْوِک ، برو روزنامه رو از پشت در بردار .

سگ پا کوتای کوچولو از روی کاناپه ی مخصوصش پایین پرید و چند دور ، دور خودش چرخید قبل ازینکه به طرف در بره و دستور صاحبش رو اجرا کنه .

لویی پشت میز نشست و انگشت اشاره‌اش رو لبه ی فنجون چای گذاشت و دورش چرخوند .
چند لحظه بعد متوجه‌‌ی چیزی شد که خودش رو به پاهاش میمالید و توجه میخواست .
سرش رو پایین انداخت و بوشوک کوچولو رو با روزنامه ی توی دهنش دید .

خم شد و روزنامه رو ازش گرفت و پشت گردن سگش رو خاروند . بوشوک زیر نوازش صاحبش چشم هاشو بست و خرخر کرد و بعد دوید و با یه پَرش روی کاناپه‌ی شخصیش با طرح های استخونی نشست .
دراز کشید و پنجه های کوچیکش رو زیر چونه‌اش گذاشت و دم کوتاه سفیدش رو تند تند به چپ و راست تکون داد .

لویی روزنامه‌ی هفت صبحش رو ورق زد و یه جرعه از چای بهار نارنجش نوشید . به خاطر طعمش زیر لب 'هممم' کرد و با زبونش لب های خشکش رو تر کرد .

با صدای 'تق‌'ـی که از راهروی ته سالن اومد ، فهمید که در حمام باز شده .

_ آه خدایا ! فردا لولاهای در رو عوض میکنم ، لویی عزیزم میشه لطفاً لباس هام رو بیاری ؟ خیلی وقته منتظرم .

لویی فنجون رو با احتیاط روی نلبکی مخصوصش گذاشت و روزنامه‌اش رو ورق زد . چشم هاش دنبال تیتر قابل توجه و وسوسه کننده ای توی ستون حوادث میگشتن .

_ من میخواستم برات لباس بردارم ولی تو گفتی خودت اینکارو میکنی عشق .

لویی گفت و شونه هاش رو بالا انداخت ، به هری کوچولوی حواس پرتش لبخند زد گرچه هری توی حمام بود و این رو نمیدید .

_ واقعا؟ اوه حالا میشه برام لباس بیاری لطفا ؟

لویی بلند شد و از کنار کاناپه ی بوشوک گذشت و وارد راهرو شد .
هری سرش رو از حمام بیرون آورده بود و قطرات آب از بین موهاش سر میخوردن و روی پادری میریختن . با دیدن لویی در رو بیشتر بست و بدنش رو پنهون کرد .
لویی سرش رو تکون داد و ریز ریز خندید .

_بدنت رو از کی پنهون میکنی هزا ؟ من همین نیم ساعت پیش کاملا لخت دیدمت و لمست کردم !

هری نخودی خندید و گونه هاش یه رنگ صورتی ملایم به خودشون گرفتن ، رنگی که لویی با هر بار دیدنشون رنگین کمون بالا می آورد.

لویی وارد اتاق خواب شد و سِت تیشرت و شلوار آبی و باکسر سفید هری رو از توی کشو برداشت . پشت در رفت و چند بار بهش ضربه زد . در باز شد و هری با یه لبخند درخشان که صورتش رو روشن تر میکرد ازش تشکر کرد و لباس ها رو گرفت . بنظر یکم موذٔب میومد ، لویی زیر چشمی نگاهش کرد و سر تا پاش رو از نظر گذروند .

_ مشکل چیه عشق ؟

لویی پرسید و ابروهاش رو بالا انداخت . هری در حمام رو باز گذاشت و عقب رفت تا باکسر و بعد شلوارش رو بپوشه .

_ هیچی، فقط فکر میکردم قرار بود تو برام لباس بیاری .

هری وقتی سرش رو از حلقه ی تیشرت رد میکرد گفت . لویی لبخند زد و کمک کرد تا هری موهای فِرش رو که حالا بخاطر خیس بودن صاف و بلندتر بنظر میومدن رو از یقه ی تیشرتش در بیاره ‌. اونا رو پشت گوش هری فرستاد و خم شد تا گونه‌اش رو کوتاه و عاشقانه ببوسه . همونطوری که دل هری رو میبره .

_ یادت رفته بود . چیز مهمی نیست ، بیا بریم صبحانه بخوریم .

لویی وقتی صدای سوت قهوه جوش رو شنید گفت .

پایان قسمت اول

□ ۶۲۲ کلمه


Forever in your memory | L.S - AUOnde histórias criam vida. Descubra agora