- ۱۶ : یک شب رویایی

2.5K 441 182
                                    

  گوزن های کوچیک چوبی همه جای خونه خودنمایی میکردن ، روی مبل ، روی فرش ، توی سینی بزرگ شکلات های شب عید .

هری روی پنجه ی پا بلند شد تا گوی فلزی و براق رو از شاخه ی درختِ کریسمشون آویزون کنه .
سمت دیگه ی درخت لویی چراغ های رنگی و کوچیک رو از بین شاخ و برگ ها رد میکرد .

هری به انعکاسِ کج و کوله ی تصویر لویی که روی گوی فلزی افتاده بود لبخند زد .
چشم هاش به طرف جایی که لویی ایستاده بود چرخید .

لویی متوجه ی نگاه‌ سنگین هری شد ، پوستش به‌خاطر توجهی که به دست آورده بود مور مور میشد همزمان که لب هاش به نیشخند شیطونی باز میشد‌ .

با دلبری طره ی مویی که روی پیشونیش افتاده بود رو عقب فرستاد و خودش رو مشغول گره زدن پاپیون صورتی نشون داد .

هری با خوشحالی آه کشید . اکسیژن تازه همراه با رایحه ی قهوه ی دم کرده وارد ریه هاش شد . امروز حسِ آرامش و شعفی رو داشت که مدت ها حسش نکرده بود .

خونه ساکت .
موزیک ملایم در حال پخش .
قهوه جوش روشن .
گرمای مطبوعی که با وجود بارش دونه های ریز برف بیرونِ پنجره ، فضای کوچیک خونه‌شون رو پر کرده.
و مردی که توی پولیور تیره و اندامیش ، بُت گونه تر از همیشه به نظر میرسه ... لویی و اون جذبه ی همیشگیش .

کار درخت تموم شده بود ‌‌.
هری عقب عقب رفت و نگاهِ کلی‌ای به سرتاسرش انداخت و با لذت لبخند زد . درخششی که توی چشم های سبزش بود باعث میشد لویی به خودش افتخار کنه .

هری هم به لویی افتخار میکنه ...
مثل همه ی وقت هایی که کنار هم قدم میزنن و هری به حضور مردی مثل لویی در کنارش میباله .
مثل تمام روزای بعد از پیوند ازدواجشون که هری به انتخابش افتخار میکنه .

و حالا اونا هنوز در کنار همن . پا به پای هم . با رشته ی محبتی که قلب هاشون رو به هم زنجیر کرده . هنوز همونقدر عاشق ، هنوز همونقدر محکم .

نیمه ی شب در حالی از راه رسید که لویی و هری رو به روی تلوزیون روی زمین نشسته و به کاناپه ی پشت سرشون تکیه داده بودن . سر هری روی شونه ی لویی بود و بازوی لویی دور هری حلقه شده بود ‌.

بوشوک روی پتویی که روی پاهاشون پهن شده بود دراز کشیده بود و صدای خر خر آرومی از گلوش بیرون میومد .
اون هم متوجه ی جو آروم و انرژی های مثبتِ اتمسفر خونه شده بود .

چشم های هری روی تصویر مجلس رقصی که از تلوزیون پخش میشد ثابت مونده بود ‌.
رقاصه ها میچرخیدن و میپیچیدن و میرقصیدن انگار که این تنها کاریه که در طول زندگیشون انجام میدن ، انگار دارن از یک الگوی جبری و از پیش تعیین شده پیروی میکنن .
و هری با خودش فکر میکرد زندگی چجوری اونو چرخونده و پیچونده و رقصونده تا بالاخره به جایی رسیده که الان ایستاده .

و اگه هری بتونه با برگشت به عقب سلامتیش رو برگردونه ، این کار رو نمیکنه اگه قراره خاطراتی که با لویی ساخته محو بشن .

اگه حالِ امروزش نتیجه ی جبر باشه ، هری هیچ بازگشتی رو انتخاب نمیکنه .

با وجود اینکه همین الان هم خاطرات به مرور دور تر و دور تر میشن ...
توی ذهنش تغییر میکنن و زیر و رو میشن ...
و روز هایی هستن که هری نمیتونه خاطرات واقعی رو با خاطراتی که فقط بازیِ مغزش هستن تمییز بده .
و هر چه قدر که تقلا میکنه و دست و پا میزنه قفل محکم صندوقچه ی خاطرات قدیمیش باز نمیشن .

ولی ناگهان لویی اونجاست که کلید جادویی رو در بیاره .
که صندوقچه رو باز کنه و همه زمزمه های عاشقانه ی فراموش شده رو توی گوشش تکرار کنه .

هری میخواد لویی رو نگهداره . توی زندگیش ، توی خونه‌ش ، توی بغلش و توی فکرش .

اگه تنها یک راه برای اسیر کردن لویی توی خاطراتش وجود داشت هری از همه ی اقیانوس ها رد میشد و همه ی کوهستان رو میپیمود و از همه ی آسمون ها پرواز میکرد تا به اون راه برسه .

چشم های هری با خستگی روی هم افتادن و بدنش بیشتر توی آغوش لویی فرو رفت . لویی حلقه ی دست هاش رو محکم تر کرد و بوسه ی ریزی روی سر هری گذاشت و درحالیکه صورتش رو هنوز توی موهای خوش عطرش نگه‌داشته بود اهنگ کریسمس مبارک رو زمزمه کرد .

یک سال دیگه در کنار هری .
لویی نمیدونه چجوری میتونه بابت این موهبت به اندازه ی کافی شکرگذار باشه .

خونه گرمه ...
تلوزیون آتیش بازی رو به تصویر میکشه و هری توی بغل لویی آروم به خواب رفته . با همه ی انرژی های مثبتی که از درز های پنجره های خونشون به کل شهر انتقال پیدا میکنن ، و این بهترین روز تولدی بود که لویی داشته حتی اگه "تولدت مبارک" عاشقانه ی هرساله‌ش رو امروز نشنیده باشه ، هیچ کیکی نخورده باشه و هیچ رقص دونفره ای نکرده باشه .

هری تا آخرین لحظه این روز رو یادش نیومد ولی لویی هنوز هم عمیقا و واقعا خوشحاله .

چون خونه گرمه
و هری توی بغل لویی آروم به خواب رفته ...

■ پایان قسمت شانزدهم

۷۱۶ کلمه



Forever in your memory | L.S - AUWhere stories live. Discover now