- ۳ : یه مشکلی وجود داره

3.3K 569 226
                                    

  هری فنجون چای با رایحه ی بهارنارنج رو روی میز عسلی کوچیک کنار تختشون گذاشت .

زیر چشمی به توده ی لحافی که روی تخت بود نگاه کرد و قطره ی چایی که روی نلبکی ریخته شده بود رو با نوک انگشتش پاک کرد و بعد انگشتش رو روی تیشرتش کشید .

پشت به لویی که زیر لحاف مچاله شده بود روی تخت نشست . تشک به خاطر وزنش فرو رفت و هری بیشتر به طرف لویی متمایل شد . انگشت کشیده و باریکش رو روی طرح های نامنظم رو تختی کشید و برگشت تا به لویی که فقط موهاش بیرون از لحاف بود نگاه کنه .

_ عزیزم ، چای مورد علاقت آمادست ، وقتشه بیدار شی .

هری لحاف رو از روی صورت لویی کنار کشید و لویی توی خواب غرغر کرد . دستش رو بالا آورد و بینی‌ش رو خاروند و دوباره توی خودش جمع شد .

دل هری برای مرد کیوت خوابالوش ضعف رفت ولی مجبور بود صبح روز تعطیل بیدارش کنه تا بتونن برای مهمونی ناهاری که خونه‌ی نزدیک ترین دوستاشون دعوتن ، آماده بشن .

هری با کمک دست هاش روی تخت خزید و پا و دست راستش رو از روی بدن لویی رد کرد . حالا اونو بین دست و پاهای خودش زندانی کرده بود . روی زانوهاش ایستاد و دست به کمر به وول خوردن های شوهر نق نقوش نگاه کرد .

خم شد و صورتش رو بالای صورت لویی نگه داشت ، سرش رو پایین انداخت و باعث شد موهای بلند و فرفریش روی صورت و گردن لویی بریزن . لویی یه تکون شدید خورد و با جفت دست هاش صورتش رو خاروند . هری شنید که پسرِ بد دهنش زیر لب فحش داد . البته که اون هرگز به هری فحش نمیده ‌‌.

_ فاک ، من داشتم یه رویای شیرین میدیدم .

لویی با چشم های پف کرده و لب و لوچه ی آویزون ، از لای پلک های تنگش به هری نگاه کرد که چه طور مثل پریزاد ها با چشم ها ‌و لب های درخشانش بهش نگاه میکنه و موهاش پریشون و نامرتب روی صورت و شونه هاش رها شدن .

اون نفسش رو با صدا حبس کرد و چشم هاشو با حیرت بست .

' خدایا بخاطر آفریدن این مخلوق زیبا شکرگذارم ، خدایا ممنونم که اون رو به من هدیه دادی ، قسم میخورم همیشه دوستش داشته باشم '

دوباره چشم هاش رو باز کرد و چند بار پلک زد . هری با بازیگوشی به دماغش چین داد و لویی نتونست با لبخندی که روی لب هاش شکل میگیره مبارزه کنه .

هری خم شد و دست هاش رو دو طرف سر لویی ستون بدنش کرد . لب هاش رو با ملایمت روی پوست پیشونی لویی گذاشت و آروم و عاشقانه بوسید . لویی پلک هاش رو روی هم گذاشت و نفس حبس شده‌اش رو رها کرد . دست هاش بالا اومدن و روی کمر هری قرار گرفتن ، اونو به خودش فشار داد و توی عشقی که هر لحظه و هر ساعت و هر روز و هر سال گرفتار ترش میکرد ، غوطه خورد .

_ میخوام ببوسمت .

هری گفت و گونه‌اش رو به گونه‌ی لویی فشار داد . لپ های گرم هری روی استخون گونه ی تیز لویی کشیده شده . یه تضاد‌ شیرین ‌.

لویی عاشق تک تک این تضاد هاست . لویی عاشق هر چیزیه که به هری مربوط میشه .

_ ولی قبلش باید بری مسواک بزنی .

هری روی دست هاش بلند شد و با یه چرخش از تخت پایین پرید . دست های لویی که هنوز بخاطر گرفتن کمر هری توی هوا مونده بودن ، کنارش روی تخت افتادن .

لویی بلند شد و به هری که از اتاق بیرون میرفت چشم غره رفت . هری با طنازی باسنش رو چرخوند و صدای خنده‌اش هوا رفت .

لویی برای اینکه در مقابل خنده ی هری مقاومت کنه خیلی ضعیف بود . صورت لویی با یه لبخنده گنده ، کش اومد .

دست هاش رو بالای سرش برد و خمیازه کشید ، عضلاتش رو کش داد و گردنش رو به چپ و راست چرخوند .

صدای آواز هری که یکی از آهنگ های سلن دیون رو میخوند ، پس زمینه ی صبح دل انگیزشون شده بود .

بوشوک یورتمه کنان وارد اتاق شد و روی تخت پرید . لویی روی رون های خودش ضربه زد که یعنی 'بیا اینجا' . بوشوک با قدردانی پارس کرد و توی بغل لویی جهید ‌.
لویی سرش رو نوازش کرد و پنجه هاش رو توی دستش گرفت ، به ناخونای تمییز و کوتاهش لبخند زد .

_ پسر خوب .

لویی با علاقه گفت و اونو روی پاهاش جا به جا کرد . هرچند که مطمئن نبود منظورش واقعا به بوشوکه ، یا به هری که همیشه مراقب مرتب بودن همه ی چیزای مرتبط با خونه و آدم های توشه .

صدای برخورد ظرف و کاسه از توی آشپزخونه به گوش رسید ، لویی سرش رو بلند کرد تا به چهارچوبِ خالیِ در نگاه کنه .

_ لویی فنجون مورد علاقه‌ات کجاست ؟ میخوام برات چای بریزم ‌.

نگاه نگران لویی روی فنجونی که روی میز عسلی بود قفل شد .

پایان قسمت سوم

۷۷۸ کلمه

Forever in your memory | L.S - AUWhere stories live. Discover now