خونه برای اولین بار بعد از ازدواجشون تا این حد شلوغ شده بود .
اما هیچ خبری از لیوان های آبجو و برف شادی نبود . هیچ موزیکی پخش نمیشد . هیچ رقص و پایکوبی در کار نبود .امروز صبح وقتی لویی با صدای زنگ در بیدار شد توقع هجوم دوست ها و آشناهای مشترکشون که برای سورپرایز کردنشون اومده بودن رو نداشت .
لویی به ازدحام جمعیت نگاه کرد . چهره های آشنایی رو میدید که مدت ها بود ملاقاتشون نکرده بود . همه برای دیدن هری اومده بود و این قلب لویی رو به درد میاورد .
بعضیا ناشینانه سعی میکردن خاطرات خنده دارشون با هری رو براش تعریف کنن و چند نفر اطراف سالن میپلکیدن و با نگاه ترحم آمیزشون بهش نگاه میکردن . اما هری بی حرکت ، با اون نگاه خواب آلودِ گیجش که لویی براش غش میکرد ، بین جمعیت ، پایینِ کاناپه نشسته بود .
لویی به هریش نگاه کرد ، که چطور بین تیشرت گشاد و قدیمیش دوست داشتنی تر از همیشه شده بود . حتی با وجود صورت فرو رفته و پلک های کبود شدهاش .
آرزو میکرد تنها بودن تا میتونست بغلش کنه و ببوستش ، همه جای صورت قشنگش رو .
هری با نگاه مظلومش بهش نگاه کرد . جاذبه ای که توی نگاهش بود لویی رو به طرف خودش کشوند .
لویی از بین جمعیت گذشت تا به هری رسید . بالای سرش روی کاناپه نشست .
هری سرش رو به پاهای لویی تکیه داد . دست لویی بین موهای شونه نخورده ی هری فرو رفت . هری به خاطر راحتیِ زیادش 'هوم' کرد .صدای ناز دادن بقیه که براشون دست میزدن بلند شد و هری خندید . لویی هم خندید . صدای خنده های هری واگیردار تر از چیزی بودن که بشه در مقابلشون مقاومت کرد .
لویی با لبخند تلخی به موهای هری که دور انگشت هاش پیچیده شده بودن نگاه کرد .
هفته ی پیش موهاش رو کوتاه کرده بودن . چند وقت بود که هری به خاطر سردرد های مکررش بی قراری میکرد . احساس سنگینی توی سرش میکرد و سرفه های گاه و بی گاهش کمکی به بهتر شدن حالش نمیکردن .شبی که هری با تمایل خودش از لویی خواست تا موهاش رو کوتاه کنه ، لویی احساس کرد که با چوب بیسبال به سینهاش ضربه زدن .
و وقتی دست هاش پیشبند رو روی لباس هری مرتب کرد و قیچی رو برداشت ، آرزو میکرد حرف های هری که اوایل آشناییشون بهش میگفت موهاش مهم ترین نکات مثبتش هستن که از داشتنشون لذت میبره برای همیشه از ذهنش پاک بشه .وقتی کارشون تموم شد لویی به هری کمک کرد که به اتاق برگرده . زیر بغلش رو گرفت و تا تخت خوابشون همراهیش کرد . چون هری این اواخر به سختی حرکت میکرد و خودش رو سر پا نگهمیداشت .
لویی بهش کمک کرد تا قرص های که روی میز عسلیشون بود رو بخوره ، قرص هایی که لویی حتی به خاطر نمیاورد کدومشون برای کدوم یکی از درد های هری تجویز شده .
آبی که به خاطر درست قورت ندادن از گوشه ی لب هاش بیرون ریخته بود رو با آرامش پاک کرد .
توی عوض کردن لباسش کمکش کرد . پیشونیش رو طولانی و با عشق بوسید و لحاف رو روی بدن کم انرژیش کشید . و وقتی دوباره به حمام برگشت تا موهای مورد علاقهش رو از کف موزائیک ها جمع کنه ، برای دقیقه های طولانی زیر دوش گریه کرد .لویی هیچوقت به هری نگفت که موهاش رو برای اهدا به مراکز بیمارانِ خاص برده .
شب ، وقتی بالاخره فقط خودشون دو تا توی خونه بودن ، هری با بوشوک که توی بغلش بود روی پیشخون آشپزخونه نشسته بود و کاسه سریال بین پاهاش خودنمایی میکرد .
لویی بعد از گذاشتن کیسه های زباله پشت در ، با خستگی روی فرش دراز کشید . خیلی طول نکشید که پلک های سنگینش روی هم افتادن و به خواب فرو رفت .
نیمه شب با صدای پارسِ بوشوک توی گوشش بیدار شد . چشم هاش با گیجی اطراف سالنِ تاریک چرخید . ملحفه ی سفیدی روی بدنش کشیده شده بود که لویی به خاطر نمیاورد کِی اونو برداشته .
با کشیده شدن یقه ی لباسش توسط بوشوک به خودش اومد . سگِ کوچیک به محض به دست آوردنِ توجه صاحبش به طرف راهرو دوید .
قلب لویی با دیدنِ بی قراریِ بوشوک فرو ریخت .
هری کجاست ؟بوشوک لویی رو به سمت اتاق خواب مشترکش با هری هدایت کرد .
حالا تنها چیزی که توی سرش میپیچید صدای هق هق های کوتاه و سرفه های دردناک هری بود .لویی بین چهارچوب در ایستاد . قامتِ بلند هری روی تختِ بزرگشون کوچیک تر از همیشه به نظر میومد .
لویی همونجا نشست . تلاشی برای جلوتر رفتن نکرد .
هری برگشت تا از پشت شونه هاش به لویی نگاه کنه . با دیدنش قلبِ بیقرارش سریع تر تپید .توی این نقطه از زندگی ، تنها کسایی که هنوز توی خاطر هری باقی مونده بودن لویی و بوشوک بودن .
هری بلند شد و با پاهای لرزونی که به سختی وزنش رو تحمل میکردن به طرف لویی رفت .
لویی آغوشش رو باز کرد . هری بین بازوهاش فرو رفت .دقایقی در سکوت گذشت و تنها چیزی که این سکوت رو خدشه دار میکرد خس خس های سینه ی هری بود .
هر روز نفس هاش کند تر و دردناک تر میشد و لویی نمیتونست برای کم کردن دردش ، و برای درست تپیدن قلبش کاری بکنه .و این فقط هر روز لویی رو از درون میکشت .
لویی شروع کرد به زمزمه کردن چیزهای خوب توی گوش هری .
بهش میگفت که مهم نیست کسی رو به یاد نیاورده .
بهش یاد آوری کرد که هنوز همون پسر قویای هست که لویی عاشقش شده .
توی گوشش خوند که خونه بدون وجود هریِ شاد خالیه . اهمیتی نداره که چند نفر توش باشن و سر و صدا کنن . تا وقتی که هری خوشحال نباشه لویی هم خوشحال نیست .وقتی لویی دوباره به صورت هری نگاه کرد ، دستِ خودش نبود ولی نتونست جلوی لبخندی که روی لب هاش شکل میگرفت رو بگیره .
هری با گیجی بهش نگاه کرد اما لویی به لبخند زدن ادامه داد .
اجازه داد این راز ، که زیباییِ هری با چشم هایی که بخاطر اشک قرمز شدن چند برابر میشه ، برای همیشه توی قلب خودش محفوظ بمونه .■ پایان قسمت بیست و دوم
□ ۹۸۴ کلمه
![](https://img.wattpad.com/cover/106592112-288-k375810.jpg)
YOU ARE READING
Forever in your memory | L.S - AU
Fanfiction' همیشه در خاطر تو ' " و همینه ، عشق همینه . در عین پیچیدگی به سادگی گفتن یک جمله ی صادقانست " هر چیزی که مال منه مال توعه تا برای خودت بکنیش " نویسنده : ____Marry@ - فن فیکشن لری استایلینسون - کامل شده آغاز : تابستان ۱۳۹۶ پایان : بهار ۱۳۹۷