- ۲۲ : این خونه خالیه

2.2K 447 120
                                    

خونه برای اولین بار بعد از ازدواجشون تا این حد شلوغ شده بود .
اما هیچ خبری از لیوان های آبجو و برف شادی نبود ‌. هیچ موزیکی پخش نمیشد . هیچ رقص و پایکوبی در کار نبود .

امروز صبح وقتی لویی با صدای زنگ در بیدار شد توقع هجوم دوست ها و آشناهای مشترکشون که برای سورپرایز کردنشون اومده بودن رو نداشت .

لویی به ازدحام جمعیت نگاه کرد . چهره های آشنایی رو میدید که مدت ها بود ملاقاتشون نکرده بود . همه برای دیدن هری اومده بود و این قلب لویی رو به درد میاورد ‌.

بعضیا ناشینانه سعی میکردن خاطرات خنده دارشون با هری رو براش تعریف کنن و چند نفر اطراف سالن میپلکیدن و با نگاه ترحم آمیزشون بهش نگاه میکردن . اما هری بی حرکت ، با اون نگاه خواب آلودِ گیجش که لویی براش غش میکرد ، بین جمعیت ، پایینِ کاناپه نشسته بود .

لویی به هریش نگاه کرد ، که چطور بین تیشرت گشاد و قدیمیش دوست داشتنی تر از همیشه شده بود . حتی با وجود صورت فرو رفته و پلک های کبود شده‌اش .

آرزو میکرد تنها بودن تا میتونست بغلش کنه و ببوستش ، همه جای صورت قشنگش رو .

هری با نگاه مظلومش بهش نگاه کرد . جاذبه ای که توی نگاهش بود لویی رو به طرف خودش کشوند .
لویی از بین جمعیت گذشت تا به هری رسید . بالای سرش روی کاناپه نشست .
هری سرش رو به پاهای لویی تکیه داد . دست لویی بین موهای شونه نخورده ی هری فرو رفت . هری به خاطر راحتیِ زیادش 'هوم' کرد .

صدای ناز دادن بقیه که براشون دست میزدن بلند شد و هری خندید . لویی هم خندید . صدای خنده های هری واگیردار تر از چیزی بودن که بشه در مقابلشون مقاومت کرد .

لویی با لبخند تلخی به موهای هری که دور انگشت هاش پیچیده شده بودن نگاه کرد .
هفته ی پیش موهاش رو کوتاه کرده بودن . چند وقت بود که هری به‌ خاطر سردرد های مکررش بی قراری میکرد . احساس سنگینی توی سرش میکرد و سرفه های گاه و بی گاهش کمکی به بهتر شدن حالش نمیکردن .

شبی که هری با تمایل خودش از لویی خواست تا موهاش رو کوتاه کنه ، لویی احساس کرد که با چوب بیسبال به سینه‌اش ضربه زدن .
و وقتی دست هاش پیشبند رو روی لباس هری مرتب کرد و قیچی رو برداشت ، آرزو میکرد حرف های هری که اوایل آشنایی‌شون بهش میگفت  موهاش مهم ترین نکات مثبتش هستن که از داشتنشون لذت میبره برای همیشه از ذهنش پاک بشه .

وقتی کارشون تموم شد لویی به هری کمک کرد که به اتاق برگرده . زیر بغلش رو گرفت و تا تخت خوابشون همراهیش کرد ‌. چون هری این اواخر به سختی حرکت میکرد و خودش رو سر پا نگه‌میداشت .

لویی بهش کمک کرد تا قرص های که روی میز عسلیشون بود رو بخوره ، قرص هایی که لویی حتی به خاطر نمیاورد کدومشون برای کدوم یکی از درد های هری تجویز شده .
آبی که به خاطر درست قورت ندادن از گوشه ی لب هاش بیرون ریخته بود رو با آرامش پاک کرد .
توی عوض کردن لباسش کمکش کرد . پیشونیش رو طولانی و با عشق بوسید و لحاف رو روی بدن کم انرژیش کشید . و وقتی دوباره به حمام برگشت تا موهای مورد علاقه‌ش رو از کف موزائیک ها جمع کنه ، برای دقیقه های طولانی زیر دوش گریه کرد .

لویی هیچوقت به هری نگفت که موهاش رو برای اهدا به مراکز بیمارانِ خاص برده .

شب ، وقتی بالاخره فقط خودشون دو تا توی خونه بودن ، هری با بوشوک که توی بغلش بود روی پیشخون آشپزخونه نشسته بود و کاسه سریال بین پاهاش خودنمایی میکرد .

لویی بعد از گذاشتن کیسه های زباله پشت در ، با خستگی روی فرش دراز کشید . خیلی طول نکشید که پلک های سنگینش روی هم افتادن و به خواب فرو رفت .

نیمه شب با صدای پارسِ بوشوک توی گوشش بیدار شد . چشم هاش با گیجی اطراف سالنِ تاریک چرخید . ملحفه ی سفیدی روی بدنش کشیده شده بود که لویی به خاطر نمیاورد کِی اونو برداشته .

با کشیده شدن یقه ی لباسش توسط بوشوک به خودش اومد . سگِ کوچیک به محض به دست آوردنِ توجه صاحبش به طرف راهرو دوید ‌.
قلب لویی با دیدنِ بی قراریِ بوشوک فرو ریخت .
هری کجاست ؟

بوشوک لویی رو به سمت اتاق خواب مشترکش با هری هدایت کرد .
حالا تنها چیزی که توی سرش میپیچید صدای هق هق های کوتاه و سرفه های دردناک هری بود .

لویی بین چهارچوب در ایستاد . قامتِ بلند هری روی تختِ بزرگشون کوچیک تر از همیشه به نظر میومد .

لویی همونجا نشست . تلاشی برای جلوتر رفتن نکرد .
هری برگشت تا از پشت شونه هاش به لویی نگاه کنه . با دیدنش قلبِ بیقرارش سریع تر تپید .

توی این نقطه از زندگی ، تنها کسایی که هنوز توی خاطر هری باقی مونده بودن لویی و بوشوک بودن .

هری بلند شد و با پاهای لرزونی که به سختی وزنش رو تحمل میکردن به طرف لویی رفت .
لویی آغوشش رو باز کرد . هری بین بازوهاش فرو رفت .

دقایقی در سکوت گذشت و تنها چیزی که این سکوت رو خدشه دار میکرد خس خس های سینه ی هری بود .
هر روز نفس هاش کند تر و دردناک تر میشد و لویی نمیتونست برای کم کردن دردش ، و برای درست تپیدن قلبش کاری بکنه .

و این فقط هر روز لویی رو از درون میکشت .

لویی شروع کرد به زمزمه کردن چیزهای خوب توی گوش هری .
بهش میگفت که مهم نیست کسی رو به یاد نیاورده .
بهش یاد آوری کرد که هنوز همون پسر قوی‌ای هست که لویی عاشقش شده .
توی گوشش خوند که خونه بدون وجود هریِ شاد خالیه . اهمیتی نداره که چند نفر توش باشن و سر و صدا کنن . تا وقتی که هری خوشحال نباشه لویی هم خوشحال نیست ‌.

وقتی لویی دوباره به صورت هری نگاه کرد ، دستِ خودش نبود ولی نتونست جلوی لبخندی که روی لب هاش شکل میگرفت رو بگیره ‌.

هری با گیجی بهش نگاه کرد اما لویی به لبخند زدن ادامه داد .
اجازه داد این راز ، که زیباییِ هری با چشم هایی که بخاطر اشک قرمز شدن چند برابر میشه ، برای همیشه توی قلب خودش محفوظ بمونه .

■ پایان قسمت بیست و دوم

□ ۹۸۴ کلمه

Forever in your memory | L.S - AUWhere stories live. Discover now