- ۲۵ : قرار های عاشقانه

4.8K 494 1K
                                    

     لویی اونجا بود تا هری رو ببوسه . اما رد بوسه‌ش شبیه لکه های کوچیک سفید روی پوست مرمریش علامت مینداخت .

چشم های هری بسته بودن اما لویی میدونست که اون بیداره .

لویی به دستگاه های کنار تخت نظر انداخت . هر کدومشون به طریقی به هری مرتبط میشدن . لویی لوله هایی که از دهن و بینی هری رد شده بودن رو نمیدید . تنها چیزی که جلوی چشم هاش بود صورت خوشگل هریش بود . صورت خوشگلِ بیمارش .

لویی نمیتونه اینو به بقیه بگه ، میترسه مجنون و دیوونه خطابش کنن . ولی هری خیلی زیبا به نظر میرسید . حتی توی این حالت .

ضربان قلب هری روی دستگاه به کندی میزد . لویی جوری به خط هایی که از روی مانیتور رد میشدن نگاه میکرد که انگار میتونه با نگاهش خجالت زده‌شون کنه . که مجبورشون کنه سریع تر حرکت کنن . هریِ اونو نجات بدن .

اما خط ها سریع تر حرکت نمیکردن . هر چند دقیقه یک بار از حرکت می‌ایستادن و باعث میشدن صدای بوق توی ایستگاه پرستاری پخش بشه . اما قبل از اینکه کسی کاری بکنه قلبِ ضعیف و خسته‌ش دوباره به حرکت میفتاد . یه چیزی اونو به دنیا پابند کرده بود و اجازه نمیداد بره ‌.

لویی بالای سرش بود و هری نمیتونست اینکارو باهاش بکنه . نمیتونست رهاش کنه . نمیتونست با خیال راحت بخوابه . چون خوابِ ابدیش ، برای همیشه لویی رو بی خواب میکرد .

هردوشون میدونستن که دیگه آخرشه . ولی لویی هنوز آماده نبود . و البته که هیچوقت هم آماده نمیشد .

کسی نمیتونه از یه تیکه از وجود خودش بگذره .
چندین سالِ لعنتی خاطره بود ، عشق بود ، وابستگی بود .
اونا جوونیشون رو کنار هم گذرونده بودن ‌.

موهای کنار شقیقه ی لویی سفید شده بود . هری همیشه آرزو داشت این روز رو ببینه .
روزی که کنار هم پیر میشن و شاید بچه های کوچیکشون رو از پشت ایوان خونشون تماشا میکنن که توی حیاط بزرگشون اینطرف و اون طرف میدون  و شیطنت میکنن .
ولی هیچوقت آرزوش این نبود که توی بیمارستان ، درحالیکه بین سیم ها و لوله هایی که زنده نگهش میدارن محصور شده باشه و همسرش ، همه ی چیزی که تو این دنیا براش باقی مونده ، در سی سالگیش با موهایی که از غصه سفید شدن شاهد عذاب کشیدنش باشه .

لویی اغراق نمیکرد که میگفت بدون هری نمیتونه . اون واقعا بدون هری نمیتونه و این به طرز آزار دهنده ای حقیقت بود .

اما صورتِ خسته ی هری فقط یه چیزی رو طلب میکرد و اون آرامش بود .

لویی میدونست موندنِ هری چیزی نیست که خودش بخواد . همه‌ش تبدیل شده به درد و عذاب . ولی لویی عاشقشه ، واقعا عاشقه . دلش میخواد خودخواه باشه و اونو برای همیشه پیش خودش نگهداره .

Forever in your memory | L.S - AUWhere stories live. Discover now