- ۲۴ : چه زود شب تغییر میکنه

2.5K 421 226
                                    

وقتی لویی چشم هاش رو باز کرد توی تخت خودش نبود .

شقیقه‌اش به طرز دردناکی تیر میکشید ، اما وقتی دستش رو بلند کرد تا سرش رو نگه‌داره ، تیزیِ سوزنی که توی گوشتش فرو رفت جلوی حرکتش رو گرفت  .

سرش به طرف جسم تیزی که زیر پوستش فرو رفته بود و بعد میله ای که سِرُم رو نگه‌داشته بود چرخید و بعد نگاهش رو اطراف اتاق خالی بیمارستان گردوند .

با یاد آوری دلیل حضورش توی بیمارستان ، نفسش توی سینه‌ش حبس شد .

از تخت پایین پرید و درحالیکه چشم هاش با حلقه های اشک پر میشدن به طرف در خروج قدم برداشت . خونِ تازه از جای سِرُمی که ناخواسته کنده شده بود روی رگ های ورم کرده ی دستش جاری شد .

اما هیچکدوم توی این لحظه برای لویی اهمیت نداشت .
نه تا وقتیکه به خاطر آورد امروز صبح هری رو بدون اینکه سینه‌ش بالا و پایین بره پیدا کرد .

با ورود لویی به سالنِ انتظار ، نگاه کسایی که روی صندلی ها نشسته بودن به طرفش چرخید .
لویی همه ی چهره های آشنا رو از نظر گذروند .
همه جزو دوست ها و خانواده‌ش بودن .
همه براش عزیز بودن .
اما هیچکدوم هریِ اون نمیشدن .

لویی به جلو حرکت کرد . بدون اینکه بدونه باید کجا بره یا چیکار بکنه . پاهای خسته‌ش کف زمین کشیده میشد و حالا خونِ بازوش ، لباسِ آبیِ بیمارستانش رو لکه دار کرده بود .

نمیتونست به خاطر بیاره چطور به بیمارستان رسیده یا دوست هاشون به وسیله ی چه کسی خبردار شدن . اصلا کِی بیهوش شده ؟
مغزش فقط یک فرمان بهش میداد و تک تک سلول های بدنش برای فرمانبرداری از همون دستور دست و پا میزدن ' خودتو به هری برسون '

یکی سعی داشت متوقفش کنه ولی لویی برنگشت که ببینه اون کیه . حتماً یکی از دوستاشه ، یکی که درک نمیکنه ، یکی که هیچوقت یه هری تو زندگیش نداشته .

' تو هم دیگه نداریش '

ذهن لویی بهش تلنگر زد

لویی شوک زده از حرکت ایستاد .
نگاهِ گیجش بی هدف در طول سالن میچرخید . چشم های قرمزش بخاطر حلقه های اشکی که جاری نمیشدن به سوزش افتاده بود .

لویی متوجه نشد کِی داخل بغل کسی حل شد . توجه نکرد اون کی بود . چون هریش نبود .

دست های دیگه ای دورشون حلقه شدن . چشم های لویی جایی رو نمیدید ولی انگار توی یه بغل گروهی فرو رفته بود . اما اون اهمیت نمیداد . چون هریش توی بغل گروهیشون نبود .

فلش بک ها تند تند از ذهنش عبور میکردن .
صحنه ای که سعی داشت هری رو بیدار کنه اما بیدار نمیشد ...
بدنش رو بلند میکرد اما دست ها و سرش به عقب پرت میشدن ...

لویی میتونه با همین خاطره هر روز فرو بپاشه ‌. تک تک سلول های بدنش تا آخر عمر زجر بکشن ‌‌.
چرا زنده‌ست ؟ چطور زنده‌ست ؟ چرا بعد از هری هنوز نفس میکشه ؟

صداها توی سرش میچرخیدن و تصاویر به تندی از جلوش چشم هاش عبور میکردن ، بین سیاهی‌ای که وجودش رو درمی‌نوردید لویی فقط یک کلمه رو شنید .

_ زنده‌ست

■ پایان قسمت بیست و چهارم

□ ۴۷۶ کلمه

Forever in your memory | L.S - AUWhere stories live. Discover now