- ۱۵ : خاطراتِ گم شده

2.5K 463 205
                                    


هری و لویی توی انباری بودن‌ .

بعد از یک سالِ طولانی ، حالا که به جشن سال نو نزدیک میشدن بالاخره به خودشون زحمت دادن که اتاق کوچیکی که به انبار اختصاص داده بودن رو تمییز کنن .

لویی زیر لب آهنگ مورد علاقه ی هری از سلن دیون رو زمزمه میکرد . کاری که همیشه توی همین موقعیت انجامش میداد ، و در عین حال مشغول خراب کردن تار عنکبوت های کنج سقف بود .
روی پنجه ی پاهاش ایستاده بود و دستش رو تا جایی که میتونست بالا کشیده بود تا جارو به سقف برسه .

اونا باید بیشتر رو شیوه ی تقسیم وظایفشون فکر کنن .

هری روی زانوهاش نشست ، موهای بلندش رو با دستمال سرِ بنفش بسته بود_در واقع لویی براش بسته بود_ که مانع از افتادن فرهاش توی صورتش میشد .

کارتونِ نسبتا بزرگ و کهنه ای که زیر میز کارِ سابق لویی قرار داشت توجهش رو جلب کرده بود ، اما نمیتونست به یاد بیاره داخلش چیه .

نگاهش روی لویی که حالا خم شده بود و خاکروبه ها رو با جاروی دستی جمع میکرد ، چرخید .
ناخواسته یه نمای عالی از باسن و رون های پُرش رو به نمایش گذاشته بود .

هری به شوهر پرفکتش لبخند زد

گوشه ی لبش رو به دندون گرفت تا جلوی نیشخندش رو بگیره .
مگه چند نفر توی زندگیشون یه لویی ویلیام تاملینسون دارن ؟

چشم هاش روی کارتون قدیمی برگشت . اونو از زیر میز بیرون کشید که باعث شد گرد و خاک توی صورتش پخش بشه .
برعکسِ بقیه ی کارتون ها که دست خطِ شلخته ی لویی با ماژیک سیاه روشون خودنمایی میکرد ، این یکی بدون اسم و خط خوردگی بود .

هری چسب پهنی که درهای جعبه رو به هم چسبونده بود ، پاره کرد . خودش هم نمیدونست چرا نسبت به اون کارتون اینقدر کنجکاوه .
ناخودآگاه لب هاشو به دندون گرفت وقتی محتویات داخلش رو دید .

با احتیاط مجسمه ی کوچیکی که وسط جعبه بود رو با دو تا دستش بیرون آورد .

یه قلب کوچیک که دو تا پسر بچه دو طرفش ایستاده و قلب رو در آغوش گرفته بودن .

هری درحالیکه هر کدوم از پسر بچه ها توی یکی از دست هاش قرار داشتن ، اونا رو باز کرد و مجسمه به دو تا تیکه‌ ی جدا تقسیم شد . وقتی دست هاشو به هم نزدیک کرد ، دو طرفِ مجسمه دوباره روی هم قرار گرفتن و یه قلب کامل رو تشکیل دادن .

هری به شیرینی لبخند زد و مجسمه ی قدیمی رو کنار پاهاش گذاشت .
انگشت های کشیده‌ـَش روی پاکت هایی که توی جعبه بود کشیده ‌شد .
پاکتِ سبز رنگی که بالاتر از همه بود رو برداشت .

×'برای فرشته ی سبزرنگِ من' چیزی بود که روی نامه نوشته شده بود .

فرشته ی سبز رنگِ من سلام!
امروز صبح دوباره توی کافه تریا دیدمت .
آرزو میکردم میتونستم بیام جلو و بهت بگم که چقدر توی اون جامپر سبز رنگت زیبا تر شدی .
اگه دست من بود یه کاری میکردم همیشه لباس های سبز بپوشی .
اوه چی دارم میگم! واقعا روزی میرسه که 'من' بتونم درمورد لباس پوشیدن 'تو' نظر بدم ؟

Forever in your memory | L.S - AUWhere stories live. Discover now