-‌ ۸ : بگو منو مثل گذشته میخوای

2.7K 479 229
                                    

بوی گوشت بریان شده فضای سالن رو پر کرده بود .

لویی درحالیکه آهنگ مورد علاقه ی هری از سلن دیون رو زیر لب زمزمه میکرد ، در فر رو بست و سینی رو وسط میز گذاشت . ازونجاییکه توی تزئین کردن افتضاح بودن پس بهتر بود کاری نکنه تا پسرش بیاد و کارای جانبی شام رو انجام بده .

_ نفسم ، غذا حاضره !

نفسم .

این ، طوریه که لویی توی هفته ی اخیر هری رو صدا میزنه .

چون هری نفس لوییه و لویی نمیتونه کمکی به این واقعیت بکنه . پس فقط میخواد بیشتر و بیشتر اینطوری صداش کنه که هری بدونه نفس لوییه .

هری نفس لوییه .
خدایا لویی نمیتونه از تکرار کردنش دست برداره .

وقتی لویی سنگینی نگاهی رو روی خودش حس کرد سرش رو بلند کرد و پسر مورد علاقه اش رو دید که توی پیراهن کرم بلندی که تا نصف رون های سفیدش رو میپوشوند به درگاهِ آشپزخونه تکیه داده . هنوز مثل اولین قرار شامی که گذاشته بودن به زیبایی میدرخشید .

با یه طرف بدنش به دیوار تکیه داده بود و سرشونه هاش آویزون بودن . موهای نامنظم و زیباش آزادانه دور گردنش رها شده بودن و لب های نرم و صورتیش براق تر از همیشه به نظر میومدن .

شاید به خاطر برق لبی که روز قبل از لویی هدیه گرفته بود .

لویی با شیفتگی لبخند زد و صندلی مورد علاقه ی هری که ویوی خوبی به کل خونه داشت رو عقب کشید ‌.

هری با تنبلی تکیه‌ـش رو از دیوار گرفت و به طرفش رفت . قرص ها خواب آلود و بی حالش میکردن .

_ مرسی ، بـــــــــــــــــــــــــــو .

هری نیک نِیمش رو کشید و فقط با بی حالی چنگالش رو توی گوشت بریان که وسط میز بود فرو کرد .

_ خواهش میکنم عزیزم .

لویی به روی خودش نیاورد که هری اونقدر خسته و حواس پرته که حتی به سادگیِ غذای رو به روش اهمیت نداده ، برعکسِ همیشه که میپرید جلو تا با سبزیجات و چاشنی های مختلف رنگ و روی غذا رو عوض کنه .

اون حتی توجه نکرد لویی هنوز سرپاست و به میز غذا ملحق نشده . فقط میخواست یه چیزی بخوره تا شکایت های معده‌ ی خالیش رو ساکت کنه و برای بقیه ی ساعات شب فقط روی تخت بزرگشون قلت بخوره و به خودش استراحت بده .

بالاخره لویی روی صندلی نشست و قبل از اینکه خودش چیزی بخوره بشقاب هری رو با تکه های گوشت و نخود فرنگی پر کرد .

Forever in your memory | L.S - AUWhere stories live. Discover now