- ۹ : تو کی هستی ؟

2.5K 478 242
                                    

   دو تا بدن نیمه برهنه ، بعد از یه عشق بازی پر شور و حرارت ، کف سالن دراز کشیده بودن و اطرافشون با آلبوم های قطور و قاب عکس های کوچیک تر احاطه شده بود .

_ عمه زویی

هری گفت و به تصویر زن ژولیده ی توی عکس خندید .

لویی چشم هاش رو با شیفتگی چرخوند و ضربه ی آرومی به بازوی هری زد . باعث شد دوباره نخودی بخنده و زبونش رو برای عمه زویی بیچاره که توی آلبوم زندانی شده بود در بیاره .

_ تو ازش میترسیدی

_ چونکه موهای فر عجیب غریبی داشت . هر تیکه اش شبیه یه مارِ فر خورده بود .

هری همونطور که ریز ریز میخندید گفت و موهاش رو پشت گوشش فرستاد .

_ خودتم موهای فر داری .

لویی با نیشخند روی صورتش گفت . تظاهر کرد که کسی نمیدونه اون چقدر شیفته ی تک تک اون فرهاست .

_ ولی مال من عین پنبه های بهشتی خوشگل و نرمن

هری درحالیکه به‌طور اغراق آمیزی تند تند پلک میزد گفت .

_عــــــــــــــــــــــــــــــــــــاووو

لویی با شیفتگی گفت درحالیکه سعی میکرد با گاز گرفتن لپش از داخل ، جلوی خنده‌اش رو بگیره .

_ کی همچین حرفی زده ؟

_ تو

هری جیغ کشید و حتی بیشتر از قبل خندید . خدایا اون داره به شدت عشوه میریزه درحالیکه خودش حتی خبر نداره .

اونی که خبر داره لوییه ، که قلب بیچاره‌اش تو مرز بیرون افتادن از دهنشه .

_ تو گفتی . همون اولین باری که خودمو بهت دادم .

لویی محو لب های هری شد وقتی که اون جمله ی ساده با پیشینه ای درتی رو به زبون آورد .
جوری‌که یه خط باریک از بزاق دهنش بین لب بالایی و پایینیش کش اومد و به وسیله ی زبونش که برای خیس کردن لبش بیرون اومده بود از بین رفت .

لویی آب دهنش رو قورت داد ،با چشم هایی که بی اختیار گرد شده بود به معشوقش که صورتش با یه لبخند ، درخشان شده بود نگاه کرد .

_ خیلی زیبایی

چند ثانیه سکوت حاکم شد قبل از اینکه گونه های هری با سرخیِ دلنشینی نقاشی بشه .

و لویی نمیدونه چه کار نیکی تو زندگیش انجام داده که لایق این صحنه باشه . شاهد سرخ شدن هری بودن قطعا یکی از الطاف خدا به بندشه .

_ امممم ، خب ... تو چرا همیشه از عمه زویی خوشت میومد ؟

_ چون تو فرفریات رو از اون به ارث بردی .

اگه‌‌‌ کسی غیر از لویی بتونه باعث بشه که هری همزمان هم بخنده ، هم خجالت بکشه ، هم خوشحال بشه و هم گریه‌ـش بگیره ..‌. فقط خود لوییه .

_ این یکی رو ببین ، شبیه یه پاپی خوشگل و ناز .

انگشت لویی با لطافت روی تصویر پسر بچه ای که توی عکس بود کشیده شد . انگار که گرمای سر انگشتاش میتونه لایه ی نازک عکس رو ذوب کنه .

هری به پسر بچه ی کم سن و سال با موهای بلوند و صاف نگاه کرد .
لب هاش با سردرگمی جمع شد همونطور که چشم هاش رو ریز میکرد تا ذهنشو به کار بندازه .
به سختی در تلاش بود یه خاطره ی قدیمی رو از صندوقچه ی خاطراتش بیرون بکشه .

نگاه لویی با علاقه بین عکس قدیمیِ آلبوم و هری که با بالا تنه ی برهنه روی شکمش دراز کشیده بود چرخید .
بزودی لبخند لویی با دیدن صورت سردرگم هری کمرنگ شد .

قلبش فشرده شد وقتی به این فکر کرد که آیا ممکنه هری مهم ترین شخص زندگیِ خودش رو به یاد نیاره ؟

بالاخره لب های هری باز شدن تا سوالی که تا مغز استخون لویی رو میسوزوند بپرسه .

_ این کیه توی این عکس ؟














_ اون ... خودتی هری

■ پایان قسمت نهم

۵۵۶ کلمه

Forever in your memory | L.S - AUWhere stories live. Discover now