سلام به بچه های خودم خوبین؟!
سلامتین؟.......
زین بخاطر استراحت زیادی کرده بود بیدار بود ولی لیام هنوز هم خواب بود با تقه ای که به در خورد توی تخت ول خورد لیام تقریبا روی سینش خوابیده بود
اصلا راه نداشت که زین بتونه تکون بخوره و به عصاش برسه
با نا امیدی به در نگاه کرد و نفس عمیقی کشید شخصی که پشت در بود بیشتر در رو زد و کمی منتظر موند
زین ضربه به شونه ی لیام زد-لی...لی...پاشو یکی درو میزنه پاشو ببین کیه من نمیتونم
لیام کمی تکون خورد و سرشو اورد بالا دیدن قیافش باعث شد زین لبخند بزنهصورتش جا انداخته بود و قرمز شده بود مژه هاش بهم چسبیده بود یکی از چشماش بسته بود و با گیجی به زین نگاه میکرد
زین ابروهاشو برد بالا و تا خواست حرف بزنه در بازم زده شد لیام متوجه شد و کمی سرشو تکون داد و
درحالی که خودشو به در میرسوند چشماشو با مشتش مالید تا دیدش باز بشهدرو باز کرد و با دیدن لویی لبخند زد:گفتم چیزی نخوردین براتون غذا اوردم و هری گفت فکر نکن که از تمرین بعد از ظهر قسر در رفتی بعد نهار خودتو برسون سالن اصلی
لیام سرشو تکون داد: چشم ممنونملویی متوجه بود که لیام عمیقا توی خواب بوده پس فقط سینی رو داد و با لبخندی روشو برگردوند و رفت
لیام درو بست و با سینی برگشت داخل و زین روی تخت نشسته بود و هنوز لبخند داشت
سینی رو روی میز گذاشت و سمت دستشویی رفت
-لی...باهام حرف بزن صدات خیلی خوبه بعد از خواب
صدای خنده ی لیام از توی دستشویی باعث شد زینم بخندهاز دستشویی بیرون اومد و سمت زین رفت بلندش کرد تا غذا بخوره
-وای لی اگه بدونی دیشب چقد دلم برای این تخت تنگ شده بود
لیام خندید: میدونم منم دلم تنگ شده بود البته برای تخت تو نه تخت خودم
زین خندید مشغول خوردن شد
-نمیشه منم بیام بیرون؟ اینجا حوصلم سر میره
زین درحالی که داشت سینی روی میز رو جمع میکرد گفت و با التماس به لیام زل زد
دست لیام روی موهاش قرار گرفت: باید برای پات استراحت کنی تا خوب بشی
زین لبشو داد جلو لیام جلو رفت لباشو بوسید زین یکم هیس کشید ولی نذاشت لیام عقب بکشه یقه ی لباسشو نگه داشت و بوسه رو عمیق کرد لبای لیام مک میزد و با دستاش پشت گردنشو نوازش میکرد
+من باید برم بیبی
-نمیشه بمونی؟
+ندیدی مگه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/136772346-288-k625338.jpg)
YOU ARE READING
Free Fall /Ziam~ By Atusa20
Fanfiction+چند وقته تو آموزشی ای؟؟ -سه ماه! یه پک به رول ویدش زد +از اینکه منتقل شدی ناراحتی؟ -نه ولی دوست دخترم میگه خیلی از ما دوری! +ما؟ -آره دیگه دوست دخترم حامله است!! #1 in fanfiction --------- Start : 28 jan 2018 Compelet: 19 july 2018