انگشتاش از فشار وارد شده به سفیدی میزدند؛
ملافه بین انگشتای کشیدش پیچیده بود و دستاش به طرز محکمی مشت شده بودند.ّبغض به گلوش چنگ میزد ...و کابوسش دوباره شروع شده بود!
قطره های ریز و درشت عرق روی صورتش خودنمایی میکردن و مژه های مرطوب شدش به طرز زیبایی روی هم افتاده بودند.
از ترس و درد چشماشو میفشرد....
نفس هاش سنگین شده بودند؛
به قفس سینش محکم چنگ زد، رد ناخن های دستش روی سینش حک شد.اما سوزشش باعث بیدار شدنش نشد!
از بین لبای بسته و فشرده شدش مینالید و بخاطر بسته بودن لباش ناله هاش خفه میشدند!
کابوس هنوز به اوج نرسیده بود و سطح های ابتداییاش بود.
و اون فعلا در تکاپو رهایی از بند کابوس تلخش بود!
التماس میکرد ،تلاش میکرد، تقلا میکرد تا متوقفش کنه...
اما انگار ضربه های شلاق قرمزی که با رشته های زخمیم و تیزش روی بدنش فرود میومد...واقعی بود!اونا درد و سوزش داشت و خاطرات لعنتیشو دوباره و دوباره زنده میکرد!
بخاطر ضربه های متوالی شلاق روی جای جای بدنش جیغ کشید....
از اون مرد خواست تا بیشتر از این آزارش نده....خواهش کرد، اما تاثیری نداشت!اون فریاد میزد و کمک میخواست و از ته دلش آخرِ این داستانو طلب میکرد...
اما چرا قهرمان داستانش نمیومد؟؟
چرا نجاتش نمیداد...چرا؟!حالا فریاداش بلند شده بودن و لبای فشرده شدش از هم فاصله گرفته بودند، درخواست کمک میکرد، غاقل از اینکه خوابه و برای بیداری کمک میخواد!
و درد توی تکتک کلماتش روح رو میسوزوند!
خوشبختانه یا متاسفانه این سروصدای عمیق از گوش لیام که خواب بی نهایت سبکی داشت دور نموند....
با ترس از جاش بلند شد و فقط یه چیز زیر لب زمزمه کرد:
ل-زین!با نگرانی و وحشت از تخت پرید و توجهی به اینکه فقط شلوارک پوشیده نکرد!
به سمت اتاق زین که دقیقا کنار اتاقش بود دوید،
و سریعا درو باز کرد و وارد شد!با دیدن فرشته روبروش که صورتش از عرق پوشیده بود و به طرز عجیبی توی تخت به خودش میپیچید و زیباتر از همه دکمه های تیشرت دکمه دارش باز شده بودن و ترقوهاش توی چشم بود...مکث کرد!
ل-خدا لعنتشون کنه...آخه چطور تونستن!
این تنها چیزی بود که از بین لباش خارج شد؛با ناله ای که از سمت زین به گوشش رسید....تعجبشو کنار زد و شتابزده به سمتش رفت .
ESTÁS LEYENDO
Stranger Love[Ziam Fanfiction]
Fanfic{completed} -من از همه چیز میترسم، از مردم، از رنگ ها، از دردها، حتی از خودم و هرچیزی که توی گذشته لعنتیم بود! اما چرا از تُ نمیترسم؟! از عشق تُ، از رابطه با تُ، من هر ذره از وجود لعنتیو میخوام؛ پس بیا و منو با روحت ارضا کن! Baby, let me love you ...