37-End

3.8K 383 277
                                    

•Common by zayn🎵

●You're my beginning,
my present,
and my end.
تو آغاز ‌من،
اکنون من،
و‌ پایان منی.

•••••••

با خنده به دوستاشون‌ نگاه کرد، خنده هایی که آرامش رو به هر نحوی تزریق میکرد توی اون خونه پر شده بود ، حالا همه و همه خوشحال بودند.

جکی وجود نداشت، دردی وجود نداشت و هیچ منفی‌ای قرار نبود ورود کنه !

زین پدرو مادرشو بخشیده بود و حالا پدر و مادر لیامو حتی بیشتر از پدرو مادر خودش دوست داشت.

تمام دوستای لیام حالا مثل دوستای خودش شده بودند و مهمتر از اونا جاش بود ، اون همیشه در کنارش حس خوبی داشت و لبخند از لباش پاک نمیشد !

اما این وسط مهمترین شخص لیام بود، اون روح زین بود و زین روحشو داشت.

شاید امروز یکی از بهترین روزای زندگیش بود، چون در کنار تموم خانوادش بود.

لبخند پررنگ تری زد، دستای لیام دور کمرش حلقه شدند و بعد حس گرمای لبش روی گردن زین باعث شد برای هزارمین بار‌ احساس کنه روی زمین نیس و روی ابراست.

ل-بریم بیرون؟!

زین با تعجب گفت:

ز-الان ما وسط مهمونی‌ خودمونیم لیلی !

لیام شونه‌ای بالا انداخت

ل-دلم‌ میخواد تنها باشیم !

زین‌ کوتاه خندید با تکون دادن سرش موافقتشو اعلام کرد.

•••••

قطره های ریز و درشت بارون با آرامشی هیجان انگیز شهرو خیس میکردند.

دستایی که توی هم قفل شده بودند و کششی که انگار هیچ اتمامی نداشت.

اونا از وسط مهمونی‌ای که لیام برای زین ترتیب داده بود فرار کردند و حالا زیر بارون این‌ شهر بینظیر‌ قدم میزدند، بدون هیچ مزاحمی !

دستاشون توی هم محکمتر از قبل قفل شد و صدای آروم زین به گوش لیام رسید؛

ز-این یه حس عجیبه، اینکه عاشقانه عاشق کسی بشی که از جنس خودته ولی مکملت باشه، این عجیبه، اما از زیباترین‌ عجائب دنیاست !

لیام با لبخند نگاهی به نیم رخ اون پسر انداخت، لبای برجستش و مژه هاش، بوی زندگی میداد.

ل-عجیب تر از همه اینا تویی....تو بوی عشق میدی !

لبخند زین بیشتر از قبل کش اومد؛

روی پل چوپی‌ای که ازش عبور میکردند و شفافیتش درست مثل این روزها زیبا بود، ایستادند.

تصویر ماه با درخشش متحیر کننده‌ای روی دریاچه درحال نمایش بود.

Stranger Love‌[Ziam Fanfiction]Where stories live. Discover now