با تعجب و نگرانی نگاهش روی بدن اون پسری که درحال لرزیدن بودن خشک شد؛ قطرات درشت عرق از صورتش چکه میکردند و با بهت به روبرو خیره شده بود.
با نگرانی آب دهنشو قورت داد و دستشو روی دستای یخ کردش گذاشت و با ترس گفت:
ل-زین...عزیزم...خوبی ؟
زین بیشتر توی خودش جمع شد و دستشو از زیر دست لیام بیرون کشید.
دستاشو دو طرف صورتش گذاشت، اون میلرزید و هیچ چیزی نمیگفت و این لیامو در حد مرگ ترسوند و با صدای سرشار از نگرانی و استرس گفت:
ل-زینن...عزیزم...خواهش میکنم جواب بده...اصلا من غلط کردم خواهش میکنم یه چیزی بگو...
ز-او...اون میدونست...اون...اونجا بود....
لیام با نگرانی اونو سمت خودش کشید؛
ل-چی داری میگی زین؟ کی؟
اون پسر دستشو جلوی دهنش گذاشت و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت:
ب..بریم خ...خونه خواهش....میکنم!
ل-لعنتی باید بریم بیمارستان .
زین با عجز نگاهش کرد؛
ز-خ..خونه لیام لطفا !
ل-لعنتی کلی تا خونه راهه !
مشتی به فرمون زد و با پریدن زین و پررنگ شدن ترسش به خودش لعنت فرستاد و دستپاچه گفت:
ل-میریم هتل...الان میریم...
با سرعت ماشینو روشن کرد و دستای زینو توی دستاش فشرد، هیچ ایدهای از حال زین نداشت و این دیونش میکرد.
ل-اخه چت شد یهو ؟! اصلا من غلط کردم دیگه داد نمیزنم عزیزم... اصلا اگه صدام بلند شد....خواهش میکنم زین لطفا...
لیام هل شده بود و دستپاچه چیزایی میگفت که باعث میشد زین بین خواب و بیداری لبخند محوی بزنه...هنوز میلرزید و چشماش درحال بسته شدن بود.
لباش سر شده بود و چشماش سیاهی میرفت، بدنش داغ بود اما از سرما میلرزید.
به محض رسیدن به اون هتل، لیام با سریع ترین حالت ممکن از ماشین پیاده شد و سوییچو به نگهبان تحویل داد.
زینو توی بغل گرفت و بدون ذره ای توجه به نگاه های خیره مردم وارد هتل شد.
زین یقه لیامو توی دستاش گرفت و خودشو به اون مرد چسبوند و چشماشو از لذت بست، اما با برخورد پوست داغ زین به لیام، اون مرد با تعجب هیسی کشید.
ل-خدای من تو چرا اینقدر داغی، لعنت به من باید میبردمت بیمارستان...
لیام کلافه بود و حس میکرد الانه که از شدت نگرانی نفساش قطع بشن....حاضر بود قسم بخوره که اگه این قضیه ادامه پیدا کنه همینجا گریه میکنه !
![](https://img.wattpad.com/cover/161124658-288-k647492.jpg)
YOU ARE READING
Stranger Love[Ziam Fanfiction]
Fanfiction{completed} -من از همه چیز میترسم، از مردم، از رنگ ها، از دردها، حتی از خودم و هرچیزی که توی گذشته لعنتیم بود! اما چرا از تُ نمیترسم؟! از عشق تُ، از رابطه با تُ، من هر ذره از وجود لعنتیو میخوام؛ پس بیا و منو با روحت ارضا کن! Baby, let me love you ...