8-Let me!

2.8K 468 192
                                    

لیام با اخم مشغول رانندگی به جای مشخصی بود که زین نمیدونست کجاست.

به شیشه تکیه داد و به لیام‌ نگاه کرد و با صدای آروم صداش زد:
ز-لیام!

لیام‌ چند لحضه ای چشماشو بست و گفت:

ل-هوم؟!

ز-د..دوست دخترت تو این مهمونی ه..هست!؟

حتی خودشم نمیدونست که چرا اینو میپرسه

ل-نمیشه گفت دوس دخترم ولی میتونم بگم دوس دختر آیندم!

زین لبشو بهم فشرد از همین الان از اون دختر بدش میومد...شدید هم بدش میومد!

ل-بهت معرفیش میکنم!

ز-لازم‌ نیس.

لیام متعجب نگاهش کرد و باعث شد زین با حرص بگه:
ز-من که بزودی از اون خونه میرم پس لازم نیس منو به اون معرفی کنی تا بشناسمش!

تعجب توی چهرش کم کم جاشو به اخم داد

ل-کی گفته قراره از اون خونه بری؟!

زین با حرص گفت:
ز-خود فاکیم!

لیام نفس عمیقی کشید و خونسرد به جلو نگاه کرد و باعث شد زین بخاطر خونسردی مرد کنارش نفسشو با حرص بیرون بفرسته و نگاهشو از لیام‌ بگیره.

از نظر زین لیام حق نداشت تا زمانی که اون تو خونش هست با کسی دوست بشه و اونو به خونه بیاره و اصلا هم دلش نمیخواست به اینکه این بهش ربطی نداره فکر کنه.‌..

با نگه داشته شدن ماشین کنار باغ بزرگی زین زودتر از ماشین پیاده شد...

اون باغ و گل های رز قرمزش خیلی خیلی زیبا بود، و توجه زینو بخودش جلب میکرد.

لیام از ماشین پیاده شد و قدم های محکم و استوارشو بسمت داخل باغ برداشت و زین هم‌ متقابلا قدم هاشو باهاش یکی کرد.

اونجا شلوغ بود و کمی باعث نگرانی زین میشد پس بدون توجه به بحث توی ماشین به لیام چسبید و دستشو دور بازوش حلقه کرد.

لیام نیشخندی زد و به سمت دوستای آشناش رفت؛

شان با لبخند همیشگیش بغلش کرد
ش-چه خبر پسر!؟

زین با کنجکاوی جایی پشت لیام مونده بود و به خوش و بش لیام با رفیقاش نگاه میکرد.

که ناگهان نگاه تمام دوستای لیام به خودش جلب شد و در صدمی از ثانیه با صدای لیام‌ به خودش اومد.

ل-دوستم زین!

ز-سلام!

همه‌اشون با لبخند جوابشو دادن و خودشونو معرفی کردند و زین هم متقابلا لبخند زد و جواب همه‌شونو داد.

اما چشمش دنبال اون دختر‌ میگشت و دلش میخواست تا هرچه زودتر پیداش کنه.

در حال نگاه کردن به دور و ور بود که متوجه دختری شد که همراه یه پسر به سمتشون میومد.

Stranger Love‌[Ziam Fanfiction]Where stories live. Discover now