چشماشو آروم باز کرد و کمی اطرافو نگاه کرد، یادش میومد اخرین بار توی ماشین لیام خوابیده اما حالا توی اتاق خودش بود.
با یاداوری دیشب نیشخندی زد و از جاش بلند شد.
ز-اگه من زین مالیکم دست اون دختره بهت نمیخوره لیام فاکینگ پین.
دیشب مست بود ولی نه اونقدری که روی رفتاراش کنترلی نداشته باشه، اون فقط گیج و بی پروا شده بود.
از تخت بلند شد و به سمت حموم رفت بعد از یه دوش حسابی و از همه مهمتر شیو کردن از حموم بیرون اومد.
تیشرت گشادشو که یقه خیلی بازی داشت و تقریبا سر شونشو بیرون مینداخت پوشید، و تنها با پوشیدن یه باکسر مشکی از اتاق بیرون رفت.
با لبخند آروم زمزمه کرد:
ز-بازی داره شروع میشه لیام!
لبشو گزید و به سمت نشیمن رفت مسلما به دلیل این رفتاراش فکر نمیکرد. و یا حتی اینکه چرا فکر میکنه لیام فقط مال اونه و باید بدستش بیاره.
اما از این بازی خوشش میومد، خیلی هم خوشش میومد، بیخیال مگه اصلا کسی میتونه از بازی کردن با لیام پین و اینکه جذبت بشه خوشش نیاد؟!
متوجه لیام شد که رو مبل نشسته، کمی نزدیکتر رفت و در کمال ناباوری اون با لباس های دیشب روی مبل خوابیده بود.
لبخندی ناخداگاه روی صورتش نقش بست. دستشو آروم جلو برد و توی موهای روشن لیام کشید و از نرمیش و لذتی که به سر انگشتاش منتقل شد چشماشو بست.
به سمت آشپزخونه رفت و یه نوشیدنی خنک برای لیام حاضر کرد.
با نیشخند پیش لیام برگشت و کنارش نشست. ریز خندید و لیوانو به صورتش نزدیک کرد و به لپش چسبوند.
لیام از سردی لیوان هین کوتاهی کشید و از خواب بیدار شد. زین ریز ریز خندید و لیوانو با مظلومیت نمایشی به دستش داد.
لیام که تازه متوجه همه چیز شده بود لیوانو از زین گرفت و به مبل تکیه داد. زینم مثل لیام تکیهاشو به مبل داد، کمی سرشو بلند کرد و تو چشمای شکلاتی لیام خیره شد.
شاید چند دقیقه ای بهم خیره شده بودن که لیام با بی توجهی نگاهشو از زین گرفت و لیوانشو به لبش نزدیک کرد.
زین لبشو مظلوم به جلو فرستاد و نفسو آروم فوت کرد، دست لیامو که روی پاش قرار داشتو برداشت و با دقت به تتوهاش نگاهش کرد.
سرشو کج کرد بود و انگشتاشو روی تتو هاش میکشید، بنظرش اونا زیبا بودن و به دست لیام فوق العاده میومدن.
نگاه سرد لیام به پسر مظلوم کنارش جلب شده بود، این پسر دیشب لیامو به مرز جنون برده بود و الانم دوباره داشت همینکارو میکرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/161124658-288-k647492.jpg)
YOU ARE READING
Stranger Love[Ziam Fanfiction]
Fanfiction{completed} -من از همه چیز میترسم، از مردم، از رنگ ها، از دردها، حتی از خودم و هرچیزی که توی گذشته لعنتیم بود! اما چرا از تُ نمیترسم؟! از عشق تُ، از رابطه با تُ، من هر ذره از وجود لعنتیو میخوام؛ پس بیا و منو با روحت ارضا کن! Baby, let me love you ...