28-Crazy

2.9K 388 197
                                    

•People say sky is blue ,
but I say sky is brown because your eyes is my sky.

آدما میگن اسمان ابیه ولی من میگم اسمون قهوه ایه چون چشمان تو آسمانه منه.

▪▪▪▪▪▪

دستشو توی موهای قهوه‌ایش کشید و در تراسو آروم بست، فضای کمی تاریک اتاق نشون از خواب بودن‌ اون پسر میداد، پس با قدم های آروم نزدیک تخت رفت.

کنار زین ایستاد، چشمای عسلیش حالا بسته بود و مژه هاش به طرز زیبا و عجیبی خودنمایی میکردند.

پشت انگشت اشارشو آروم روی گونه‌اش کشید. موهای مشکیشو از روی صورت درخشان و معصومش کنار زد، روی زین خم شد و ملافشو مرتب کرد؛ با آرامش عمیقی کنار شقیقه‌شو بوسید و روی پوستش آروم زمزمه کرد:

ل-منو ببخش بیبی بوی من، ببخش که اینقدر بد شدم !

اما قبل از اینکه عقب بکشه دستای‌ زین دور مچش حلقه شد‌ و لیام‌ متعجب بهش نگاه کرد که صدای بم و معصومش توی گوشش پیچید:

ز-نرو !

با چشمای بسته خودشو به سمت راست کشید تا جای بیشتری برای لیام باز شه.

ل-تو راحت بخواب، من‌ همینجام !

ز-لطفا، پیشم‌ بخواب...

اون مرد لبخندی زد و با کمال میل کنارش دراز کشید‌.

دستای زین دور کمرش حلقه شدند و سرشو روی سینش گذاشت،  خودشو جوری بهش میفشرد که هر لحظه ممکن بود بدن‌هاشون توی هم‌ حل بشن !

لیام پاشو روی پاهای زین حلقه کرد و دستشو نوازش وار رو بازوش میکشید؛ همینطور که موهای زینو بوسید گفت:

ل-چرا نخوابیدی؟!

ز-خوابم نمیبرد

ل-چرا ؟!

ز-کابوس میبینم !

زین مظلومانه گفت و خودشو بیشتر توی بغل لیام‌ فرو کرد و سرشو به سینه اون مرد کشید .

ل-این بخاطر اینه که ذهنت آروم نیس !

دستاشو توی دستای زین قفل کرد و سرشونشو بوسید.

بعد از گذشت دقایقی که در سکوت گذشت صدای آروم زین بلند شد

ز-لیام ؟!

ل-جانم؟

ز-من گشنمه...

لیام‌ تک خنده ای کرد اما یاداوری چیزی خندش محو شد، خودشو کمی عقب کشید و تو چشمای زین نگاه کرد

ل-لعنت به من، چطور فراموش کردم !

روی تخت نشست و لامپو روشن کرد، اما زین بخاطر برخورد نور به چشمش سرشو تو سینه لیام پنهان کرد و زیر لب "غرغر" کرد و باعث دریافت لبخندی از سمت لیام شد.

Stranger Love‌[Ziam Fanfiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora