season2 - part 3

3K 573 18
                                    

پارت بعدی: وقتی ۲۵ ستاره شد این پارت  🥀

________________________________
"ک..کای کجاست؟"در حالیکه نگاهش رو توی سالن میچرخوند از شیومین پرسید
"تو اتاقشه"شیومین با لبخندی مودبانه گفت و با دلتنگی به برادر بزرگترش خیره شد
با باز شدن در و ظاهر شدن قامت کای تو چارچوب در ، سر چانیول و شیومین به اون سمت چرخید
"ببین کی اینجاست!"کای ابرویی بالا انداخت و پوزخند زد
شیومین که از لحن طعنه امیز کای که بوی دردسر میداد ترسیده بود لب زیریش رو گاز گرفت و با التماس به پسر بزرگتر خیره شد
کای شیومین رو نادیده گرفت و روبروی چانیول روی مبل نشست"ژاپن خوش گذشت هیونگ؟"با لحن نیش داری گفت و پاهاش رو روی هم انداخت
"بی..بیشتر خس..خسته کننده بود ، خ..خیلی وقت نش..نشد ب..برم بیرون ولی س..سعی کردم یه چی..چیزای کوچیکی بخرم ..امی..امیدوارم دوسش دا..داشته باشین"چانیول با لبخند گفت و یکی از پاکتای روی میز رو به سمت کای هل داد
"چرا خسته کننده هیونگ؟مگه اون پاپی خشگلت خوب بهت سرویس نمیداد؟!
چانیول متعجب از عصبانیت مخفی شده پشت کلمات کای ابروهاش رو بالا داد و تند تند دستاش رو توی هوا تکون داد"ن..نه من تن..تنها رفته بو..بودم ب..بکهیون با..باهام نبود"سریع گفت و سعی کرد سوتفاهم به وجود اومده رو از بین ببره
"چرا هیونگ؟شب مهمونی که به نظر نمیومد حتی بتونی یه ثانیه هم ازش دست بکشی.چطور تونستی این چند روز رو بدون اون سر کنی؟وقتی حتی اون شب چند ثانیه هم ازش جدا نشدی تا به ما سر بزنی"
"ب..به خاطر او..اون شب وا..واقعا مع..معذرت میخوام..می..میخواستم بی..بیام پی..پیشتون.. و..ولی او..اولش که با..باید با مه..مهمونای رییس اش..اشنا می..میشدم..بع..بعدش هم یه..یه مش..مشکلی پیش او..اومد به ک..کلی ز..زمان و مک..مکان رو فراموش کردم..اش..اشتباه کردم و وا..واقعا مع..معذرت می..میخوام"تازه متوجه شده بود کای چرا ناراحته و هرچند اون شب واقعا براش شب بی نظیری بود خودش رو به خاطر فراموش کاریش مقصر میدونست..مسلما برادراش از فراموش کاریش خیلی ناراحت شده بودن و بهشون حق میداد
"یه پیشنهاد دارم برات هیونگ.چرا سعی نمیکنی سرپرستی مارو به بابا بدی و خودت رو برای همیشه از شر ما راحت نمیکنی؟"
"چی؟"چانیول با صدای خفه ای زمزمه کرد..چشماش گشاد شده بودن و شوکه به نظر میرسید
کای به پشتی مبل تکیه داد و با لحن پر طعنه ای شروع به صحبت کرد"یه مدت پیش که شما به شدت سرت شلوغ بود بابا به من زنگ زد و گفت برگشته کره و میخواد سرپرستیمون رو به عهده بگیره .. چند بار هم به تو زنگ زده ولی تو جواب ندادی.گفت بهت بگم و به نظر من هم حالا که سر تو شلو.."
"تم..تمومش کن"چانیول با صدای بلندی داد زد و در حالیکه از شدت خشم نفس نفس میزد از روی مبل بلند شد
اون مرد لعنتی برگشته بود؟میخواست سرپرستی بچه هاش رو به عهده بگیره؟با چه منطق و رویی به این نتیجه رسیده بود که میتونه اینکارو بکنه..حتی یه لحظه هم پیش خودش فکر نکرده بود کاری که انجام داده غیرقابل بخششه؟چطور میتونست؟چطور روش میشد؟
"د..دیگه به ت..تم..تما..تماسای او..اون مر..مرد جواب نم..نمیدی"لکنتش به خاطر عصبانیتش بدتر شده بود و دستاش میلرزیدن
تمام بدنش گر گرفته بود
رگ های برجسته گردنش و صورت قرمز شده از خشمش شیومین رو میترسوند
"چرا؟به هر حال تو که وقت نداری به ما برسی هیونگ..حق هم داری بلاخره باید به زندگی خودت برسی یا نه؟اون مرد هم بابامونه وظیفشه ازمون مواظبت کنه "
"به..بهت گف..گفتم تمو..تمومش کن"عصبانیت چانیول لحظه به لحظه بیشتر میشد و حرفای نیش دار کای هم کمکی به موضوع نمیکرد
کلافه و عصبی دستی تو موهاش کشید و نفس عمیقی کشید..نمیتونست تو اون لحظه کنترل خودش رو حفظ کنه و میدونست شیومین رو ترسونده..باید میرفت اگه میموند مسلما با کای دعواش میشد
"بع..بعدا حرف می..میزنیم"با صدای خفه ای گفت و بدون اینکه به صورت های متعجب کای و شیومین که تا حالا اون رو انقد عصبی ندیده بودن ، نگاهی بندازه به سمت در رفت
_____
"بعدش چی شد؟"بکهیون در حالیکه نمیتونست خندش رو بخوره گفت
توی ماشین کریس نشسته بود و بهش گفته بود به سمت کتابخونه بره..اگرچه فاصله کتابخونه تا خونه چانیول به نسبت بیشتر بود ولی نمیخواست ریسک مواجه شدن با بکجون رو به جون بخره
"استاد مجبور شد حرفاش رو پس بگیره و ازمون عذر بخواد"کریس یه تار ابروش رو بالا انداخت و به بکهیون که قهقهه میزد نگاه کرد
"اون مرد اگه عاقل بود میفهمید نباید با ووییفان در بیفته "بکهیون قطره اشکی که از گوشه چشمش چکیده بود رو با سر انگشتش پاک کرد و تک خنده ای کرد
تازه داشت یادش میومد چرا یه زمانی کریس براش جذاب ترین پسری بود که میشناخت..در تعجب بود چرا این اواخر زیاد بهش فکر نکرده بود
"کریس"کریس با لحن پر از تحکمی گفت و تابی به چشماش داد
"هنوز از اینکه ییفان صدات کنن بدت میاد؟"ابرویی بالا انداخت و پرسید
"چرا یه جور حرف میزنی انگار چند ساله من رو ندیدی..مسلما از چند ماه پیش تا الان من تغییر زیادی نکردم"
"درسته..فقط چند ماهه"در حالیکه توی فکر بود با صدای ارومی گفت..فقط چند ماه بود؟پس چرا انقد دور به نظر میرسید؟چرا اونقد از کریس دور شده بود
"چرا میری کتابخونه؟"کریس جلوی کتابخونه پارک کرد و پرسید
"دلم میخواد قهوه سازی بخونم..امتحانش نزدیکه و میخوام امتحانش کنم"حرفی که قبلا با خودش تمرین کرده بود رو به زبون اورد و لبخند زد ..البته داشت دروغ میگفت..ولی حالا که فکرش رو میکرد میدید فکر بدی هم نیست..از وقتی بچه بود این رویا رو داشت و بکجون همیشه مخالف رویاش بود..حالا که بکجون کنارش نبود میتونست امتحانش کنه.
"فکر خوبیه.حتما موفق میشی"کریس با لبخند گفت و وقتی بکهیون پیاده شد براش یه بوق زد و ماشین رو به حرکت در اورد
یه چیزی ذهنش رو مشغول کرده بود..
چرا بکهیون با چانیول به هم نمیزد؟مگه اون رو نمیخواست؟مگه اون چیزی نبود که بکهیون دنبالش بود
قبلا به طور واضح حسودیش به لوهان رو از چشماش خونده بود
پس چرا..
شاید باید یه راه دیگه رو امتحان میکرد.
_________
از پنجره باز سالن به بیرون خیره شده بود و سیگار میکشید..سوز سردی پوست صورتش رو میسوزوند و بهش یاداوری میکرد زمستون نزدیکه
افکار اشفته و تاریکی ذهنش رو پر کرده بودن و اجازه نمیدادن به کاراش برسه
بکهیون دیر کرده بود و نگرانش بود
با صدای باز و بسته شدن در کمی از پنجره فاصله گرفت و به سمت بکهیون چرخید که داشت کفشاش رو بیرون میاورد
"د..دیر کردی"
"بیداری؟"بکهیون سریع صاف ایستاد و سعی کرد توی تاریکی چانیول رو تشخیص بده
"می..میخواستم با..باهات حرف ب..بزنم"چانیول اروم گفت و به سمت دیوار رفت تا کلید لامپ رو فشار بده
با روشن شدن اتاق بکهیون تونست متوجه سالن دود گرفته و چشمای قرمز چانیول بشه..مگه چند ساعت سیگار کشیده بود؟
"تو اخر سرطان میگیری میمیری!"با بداخلاقی گفت و به چانیول چشم غره رفت
"ب..بشین"چانیول بی توجه به حرف بکهیون روی مبل نشست و به مبل روبروییش اشاره کرد
بکهیون با کنجکاوی روبروش نشست و ابروهاش رو بالا انداخت و نشون داد منتظره
"مم..ممکنه خی..خیلی یهو..یهویی به نظر برسه ولی  می..میشه از ای..این به بعد ی..یه مدت با د..داداشام زندگی کنیم؟"بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیده بود که این بهترین راه حله
"چی؟"بکهیون شوکه شده بود
"می..میخوام یه م..مدت با دا..داشام زند..زن.."
"و به چه دلیل کوفتی ای فکر کردی من قبول میکنم؟"بکهیون با عصبانیت از جا پرید و حتی نذاشت چانیول حرفاش رو کامل کنه
"ب..بعدا بر..برات تو..توضیح می..می..میدم بکهیون ف..فقط ب..بدون این موضوع خیلی ب..برای من مهمه"چانیول با لحن پر خواهشی گفت و به چشمای پر از عصبانیت بکهیون خیره شد..از اول هم میدونست بکهیون سخت راضی میشه
"دلیل کوفتیت برای من مهم نیست..من با اون احمقا زندگی نمیکنم..حتی تصور اینکه من با اون کای احمق و از خود راضی یه جا بمونم مسخرس!!"با لحن تمسخر امیزی گفت و تابی به چشماش داد
"بکهیون!"تن صدای چانیول هم بالا رفت و با لحن پر تحکمی گفت..بکهیون باید میفهمید برادراش چقد برای اون مهمن
"به هر حال..من با اونا یه جا زندگی نمیکنم..میتونی خودت تنهایی بری اونجا و اگه خوش حالت میکنه منم از این خونه میرم تا تو راحت باشی"بکهیون با صدای اروم تری گفت و عقب نشینی کرد..میدونست چانیول روی برادراش حساسه و نمیخواست ناراحتش کنه..فقط ایده چانیول به نظرش خیلی مسخره و عجیب اومده بود..هنوز حرفای کای و دعوای اون شبش رو فراموش نکرده بود
با بسته شدن در اتاق چانیول با عصبانیت جعبه دست مال کاغذی روی میز رو با پشت دستش هل داد و روی زمین انداخت..از موقعیتی که توش گیر کرده بود متنفر بود..از اینکه باید بین برادراش و بکهیون یکی رو انتخاب میکرد..
فردای اون روز بکهیون زودتر از چانیول به خونه برگشت و قبل از اینکه وارد ساختمون بشه چانیول از یه ماشین جدید پیاده شد
"ماشین کیه؟"به محض ورود به خونه علی رغم بحث شب قبلش با چانیول با لحن کنجکاوی پرسید
"خ..خودم..ما..ماشین قب..قبلی رو فر..فروختم"چانیول با صدای ارومی گفت و از کنار بکهیون رد شد و کتش رو روی دسته مبل انداخت..اونقدر به پدرش و برادراش فکر کرده بود که همه ی انرژیش رو از دست داده بود
"یه لی..لیوان اب ب..برام میاری؟"رو به بکهیون که هنوز کنار در ایستاده بود و بهت زده نگاهش میکرد گفت و روی مبل نشست
"یعنی چی که ماشین رو فروختی؟"بکهیون بلاخره از شوک خارج شد
"ب..به خاطر ی..یه س..سری د..دلایل مج..مجبور ش..شدم"
"کدوم دلیل لعنتی ای باعث شد بدون اینکه حتی به من بگی بری و اون ماشین لعنتی رو بفروشی؟"فریاد زد و با قدمای بلند به سمت چانیول رفت تا روبروش قرار بگیره..دیگه داشت کنترلش رو از دست میداد..چانیول چرا جدیدا بدون مشورت با اون همه کاراش رو انجام میداد؟
"بک..بکهیون ب..بعدا..الان وا..واقعا حال و حو..حوصله ن..ندارم ب..بذار بعد..بعدا حر..حرف می..میزنیم س..سرم درد می..میکنه"چانیول دست راستش رو بالا اورد و سعی کرد از دعوایی که میخواست شروع بشع جلو گیری کنه..اصلا دلش نمیخواست بکهیون رو ناراحت کنه و میدونست با ادامه دادن بحث به جاهای خوبی نمیرسن
"یعنی فقط وقتی تو میخوای و راحتی باید حرف بزنیم؟من هم دیشب حوصله حرف زدن نداشتم و خسته بودم ولی به جای اینکه برم تو تخت گرم و نازنینم بخوابم اومدم و به مزخرفات تو راجع به زندگی کردن با برادرات گوش دادم"بکهیون جری تر از قبل پاش رو به زمین کوبید و به مستقیم به مردمک های چانیول خیره شد..تو اون لحظه هیچی نمیتونست کاری کنه عقب بکشه..واقعا از این که تا این حد نظراتش برای چانیول مهم نبود عصبی شده بود
"اون ما..ماشین لع..لعنتی رو ف..فروختم تا با ب..بقیه پولش به خ..خیریه ای که هم..همیشه کمکشون می..میکنم ک..کمک کنم ..د..دلیل لع..لعنتیم قا..قانع ک..کننده هست یا می..میخوای باز ا..این بحث ک..کوفتی رو ادامه بدی؟"چانیول هم با صدایی بلند تر از حد معمول گفت و اخماش رو در هم کشید
انتظار داشت بکهیون خستگیش رو درک کنه و با ارامش باهاش صحبت کنه و این جبهه گرفتنش واقعا ناراحتش کرده بود
"خب..از قبل بهم میگفتی..یعنی من انقد بی شعور و احمقم که مخالفت کنم و نذارم اینکار بکنی؟"اصلا چانیول رو درک نمیکرد
"ب..باید برای ف..فروختن ما..ماشین خودم هم ا..از تو اجازه می..میگرفتم؟الان مش..مشکلت چی..چیه؟این ما..ماشین هم به ان..اندازه کافی خوب ه..هست که ب..باهاش جلوی دو..دوستات پز بدی!"هنوز عصبانی بود
دهن بکهیون مثل ماهی باز و بسته شد..نمیتونست باور کنه تصور چانیول از اون چنین چیزیه..نه..در واقع نمیتونست باور کنه چانیول بهش بگه اون ماشین ماشین خودش بوده و بکهیون هیچ حقی توش نداشته..مثل یه غریبه..چانیولی که روبروش بود رو نمیشناخت ولی میدونست حق با اونه..ماشین خودش بود..اون هیچ حقی نداشت
لب هاش رو روی هم فشار داد و بدون گفتن هیچ حرفی به سمت اتاق رفت
با رفتن بکهیون چانیول پلکاش رو محکم روی هم فشار داد و اه کشید..داشت دیوونه میشد از حرفاش منظوری نداشت ولی بکهیون بد موقعی رو برای حرف زدن انتخاب کرده بود
قضیه ی برداراش و برگشت پدرش ..پیشنهاد رییس لی برای منتقل شدن به شعبه ی کانادا و فشار های مالی ای که این اواخر روش بود و یه قسمت زیادیش مربوط میشد به خرجای بیرویه بکهیون همه روی هم جمع شده بودن و باعث شده بودن کلافه و عصبی بشه
ای کاش بکهیون به حرفش گوش داده بود
___________
صبح روز بعد بکهیون بدون توجه به چانیول که میخواست باهاش حرف بزنه لباساش رو با عجله پوشید و از خونه خارج شد..میخواست چانیول رو برای یه مدت طولانی تنبیه کنه
میدونست تقصیر خودش هم بوده که تو اون شرایط بهش گیر داده ولی نمیتونست حرف اخرش رو فراموش کنه..مثل اینکه این مدتی که با چانیول خوب شده بود اون رو به این باور رسونده بود که هر جور با بکهیون رفتار کنه اون کنارش میمونه و چیزی نمیگه
حالا که چانیول با حرفاش اذیتش میکرد و سرش داد میزد پس میرفت پیش کریس و به ماجراهای جالبش گوش میداد..چانیول کسی بود که باید التماس میکرد نه اون
این روند پشیمون بودن چانیول و بی محلی بکهیون تا دو روز ادامه داشت
روز سوم چانیول با بهترین لباس هایی که بکهیون میتونست تصورش رو بکنه از اتاق بیرون رفت و اعلام کرد یه قرار مهم داره و بکهیون از خودش به خاطر اینکه اون زمان که فرصت داشته ، موهای چانیول رو توی خواب قیچی نکرده تا دیگه با اون موهای بالا داده و جذاب دلبری نکنه ، متنفر بود
با رفتن چانیول بکهیون مثل زنایی که میدونن داره بهشون خیانت میشه توی سالن نشسته بود و منتظر به در نگاه میکرد
اگه یه کم کمتر مغرور بود یا اگه به چانیول فرصت داده بود تا ازش عذرخواهی کنه و با هم اشتی بودن ازش میپرسید با کی قرار داره تا تموم اون مدت مجبور نباشه خودش رو با فکر به اینکه چانیول الان با کیه عذاب بده
اونقدر درگیر قرار چانیول بود که حتی وقتی کریس بهش زنگ زد و ازش خواست بیرون برن ردش کرد و به ادامه غصه خوردنش رسید
با قدمای بلند از پشت به میزی که رزرو شده بود نزدیک میشد و در تعجب بود چرا به جای یه نفر دو نفر پشت میز نشستن
صدای قدمای محکمش توی سالن میپچید
یکی از کسایی که پشت میز نشسته بود با کنجکاوی به سمتش چرخید و براندازش کرد
خودش بود..همون چشم ها..همون لب ها و همون قالب صورت
نزدیک شقیقش رو موهای جو گندمی پوشونده بود و به جای اینکه پیر به نظر بیاد جذاب تر از قبل دیده میشد
گردنش رو صاف کرد و ارتباط چشمیشون رو قطع کرد
برای خودش یه صندلی عقب کشید و روبروی اون مرد نشست
با نگاهی کنجکاو پسری که همراه مرد بود رو برانداز کرد و به سمتش چرخید.
ترجیح میداد خودش کسی نباشه که مکالمه رو شروع میکنه پس نفس عمیقی کشید و سکوت کرد
"خیلی وقت شده پسرم"
پسرم..پسرم..پسرم..طعم تلخی توی دهنش پخش شد و دستاش شروع به لرزیدن کردن
"دلم برات تنگ شده بود"
اه خفه ای از بین لب هاش خارج شد..هنوز به لیوان اب روی میز خیره بود و سعی میکرد به چشماش خیره نشه..ولی حتی بدون اون ارتباط چشمی هم همه چیز مسخره به نظر میومد
لحن مرد بیشتر از اینکه متاسف باشه خوشحال به نظر میرسید
همه چیز با اونچه که تصورش رو میکرد فرق داشت
کل روز قبل،از وقتی به اون مرد پیام داده بود میخواد ببینتش،بار ها این صحنه رو برای خودش توی ذهنش مجسم کرده بود و موقعیتی که اون لحظه توش قرار داشت حتی نزدیک به تصوراتش هم نبود..انتظار داشت فقط خودشون دوتا باشن
انتظار داشت اون مرد رو پیر و سرافکنده ببینه..انتظار داشت با گریه ازش طلب بخشش کنه ولی..
"قبلا سعی کرده بودم بهت زنگ بزنم ولی تماسام رو جواب نمیدادی..کای گفته بود مدیر یه شرکت معروف شدی حتما سرت خیلی شلوغه"اقای پارک که سکوت چانیول رو دید با لبخند گفت تا جو رو بهتر کنه
چانیول ولی پوزخندی زد و دستای لرزونش رو مشت کرد.
"راستی میخواستم تمین رو بهت معرفی کنم..تمین ایشون همون چانیول هیونگیه که خیلی دوست داشتی ببینیش"
"اوه سلام چانیول هیونگ بابا همیشه خیلی از  شما میگفت و من.."
چانیول کر شده بود..با بهت سرش رو به سمت اون پسر چرخونده بود و فقط تکون خوردن لب هاش رو میدید..پس به خاطر همین بود که اونقدر شبیه کای بود
پس اون مرد یه پسر دیگه هم داشت..
برادر کوچولوش تمین
چقد همه چیز طعنه امیز و مسخره به نظر میرسید
همه حساش در هم شده بودن و نمیدونست چه واکنشی نشون بده
عصبانی بود از وقاحت اون مرد از اشکی که باید میریخت و نمیریخت..از اینکه حتی پشیمون هم به نظر نمیرسید
متنفر بود..از لبخندش..از دستش که نشسته بود روی شونه اون پسر..برادر کوچیکترش..تمین..پارک تمین
احساس طرد شدن داشت..دروغ بود اگه میگفت دلش برای این مرد تنگ نشده و حالا..
تموم اون وقتایی که داد زده بود ازش متنفره بازم یه جایی توی اعماق قلبش میخواست دوباره ببینتش
تموم اون دفعه هایی که تماساش رو رد کرده بود ارزو کرده بود بازم برای دیدنش پافشاری کنه
تموم اون روزهایی که از گفتار درمانی رفتن دوری کرده بود دلش میخواست اون مرد بیاد و بهش نشون بده چقد بی اون و به خاطر اون سختی کشیده ..که چقد تنها بوده
تمام اون شب هایی که نخوابیده بود و سخت کار کرده بود توی تاریک ترین نقطه های ذهنش میدونست اون مرد بلاخره روزی میاد و باید بهش نشون بده چه پسر قابل افتخاریه
ولی همه چیز الان مسخره به نظر میرسید..به خاطر تمینی که اون مرد با افتخار ازش حرف میزد
نه..به خاطر خود اون مرد که متاسف به نظر نمیرسید..لبخند میزد..خوش تیپ بود..ازش معذرت نمیخواست..نمیپرسید چقد براش سخت بوده..نگرانش نبود
لبخند غمگینی زد و لیوان ابی که روی میز قرار داشت رو یه نفس سر کشید
واقعیت این بود که به اونجا رفته بود تا اون مرد مجابش کنه بازم یه خانواده باشن
ولی الان دیگه نمیخواست..احمق بود که تموم این سالها منتظرش بود..احمق بود که حتی یه درصد هم احتمال داده بود اون مرد از دوریشون عذاب کشیده باشه
"چ..چرا می..میخواستین من رو ب..ببینین؟"
با صدای سردی گفت و سرش رو بالا گرفت..حالا دقیقا به چشمای متعجب اون مرد خیره بود
"چانیول تو لکنت..؟"
"من ا..اصلا وق..وقت ندارم ا..اقا ممنون می..میشم اگ..اگه حرفاتون رو خلا..خلاصه کنین و اجازه ب..بدین من مرخص شم"بین حرفای اون مرد که نگرانی از صداش مشهود بود پرید و اخم کرد
"خیلی وقت نیس که به کره برگشتم و اولین کاری که کردم پیدا کردن شماها بود..دلم نمیخواست سرزده بیام و معذبتون کنم..میدونم دیره و درخواست زیادیه ولی میخوام با هم یه خانواده باشیم..میخوام پیش هم باشیم..دیگه نمیخوام سختی بکشین"اقای پارک این بار با لحن غمگینی زمزمه کرد
پس خودش هم میدونست درخواست زیادیه..حرفای طعنه امیزی که میومد تا از دهنش خارج بشه رو کنترل کرد و جلوی خودش رو گرفت
"هم..همین چند دق..دقیقه پیش خو..خودتون گفتین از کای شن..شنیدین من مدیر یه شر..شرکت معر..معروفم پس با..باید بدونین دی..دیگه دوران سخ..سختی کش..کشیدنمون تموم شده و از پ..پس خودمون بر..برمیایم..ممنون از نگ..نگرانیتون"با کلمات اروم و شمرده و حالتی اروم و خونسرد چیزهایی که باید میگفت رو گفت و از پشت میز بلند شد
"چانیول صبر کن پسرم ولی من میخوام .."
"ق..قضیه اینجاس که م..من نمی..نمیخوام اقای پارک"چانیول بین حرفش پرید و با تحکم گفت..از اول هم نباید به اونجا میرفت
"ما به همدیگه نیاز داریم"اقای پارک با لحن بهت زده ای برای اخرین بار تلاش کرد
"ش..شما رو نم..نمیدونم و..ولی ما دی..دیگه به شما ن..نیازی نداریم ا..اون زمان که باید می..میبودین نبودین ا..الان که دیگه مح..محتاجتون نیست..نیستیم هم لطفا ن..نباشین "
همونطور که از میز دور میشد گفت..کار درستی کرده بود..مطمعن بود..نباید هیچوقت دوباره  دلش میخواست ببینتش.

_____________________________

🌸Love The Way You Lie [Completed_chanbaek]🌸 Where stories live. Discover now