Season 4 Part 15

2.4K 488 71
                                    

وقتی سهون از حموم برگشت، خیلی اروم تر از قبل به نظر میرسید. حتی دیگه روی صورتش هم اخم نداشت. با این وجود اون میترسید حرف بزنه. میترسید باز سهون رو ناراحت کنه.

همونجور که روی تخت دراز کشیده بود، بیشتر توی خودش جمع شد و پتوی نازکی که روی پاهاش بود رو تا روی سرش بالا کشید. یه جورایی داشت قایم میشد.

"جونگین؟"با شنیدن صدای سهون پتوش رو خیلی کم پایین کشید و از بالای پتوش نگاهش کرد.
سهون بالای سرش ایستاده بود"نمیخوای بری حموم؟"

اروم سرش رو بالا و پایین کرد و سهون خندید"برات حوله گذاشتم. قبل رفتن برش دار"

با دیدن لبخند سهون نفس راحتی کشید و پتوش رو کامل از روی خودش بلند کرد.

سهون انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه بهش پشت کرد و به سمت کمد دیواری طرف دیگه اتاق رفت.

"اشکال نداره حولت کثیف شه؟"همونجور که داشت بلند میشد پرسید و عضله های خیس و برجسته کمر سهون رو دید زد.

"حوله خودم همینه که دور کمرمه. اونو برای تو گرفتم"

و بعد توی کمد خم شد یه دست لباس راحتی بیرون اورد. اون ها رو روی تخت انداخت و ادامه داد"اینا رو هم گرفتم. مطمعن نیستم اندازت باشه. بعدا اگه خواستی میریم خرید. یا اگه دلت نمیخواد از خونه خودت لباس بیار. مسواکتم اون سبزس. ماگت هم قرمزه و دیگه چی؟"

سهون یه حالت متفکر گفت و بهش پشت کرد.

کای سکوت کرده بود. حدود یک دقیقه کاملا شوکه شده بود و حتی نمیدونست باید واکنش نشون بده.

سهون براش مسواک و حوله گرفته بود و جوری باهاش رفتار میکرد انگار اون عضوی از اون خونس!

حتی بیشتر از زمانی که بهش گفته بود دوست پسرشه تحت تاثیر قرار گرفته بود.

اونقدر موقعیتی که توش قرار داشت عجیب و غیر قابل پیش بینی بود که فقط تونست یه لبخند کج و کوله بزنه و بعد مطیعانه لباس هاش رو از روی تخت برداره و به سمت حموم بره. باز داشت فرار میکرد .

بعد از اینکه در حموم رو پشت سرش بست روی زمین خیس و سرد نشست و سرش رو روی زانوهاش گذاشت. دوباره داشت عاشق سهون میشد. حالا باید چیکار میکرد؟
***
کای میدونست سهون از اون دسته آدمهایی نیست که به تفکر بقیه در مورد خودش اهمیت بده، ولی نمیدونست چرا اصرار داره اونقدر گی به نظر بیاد، در حالیکه نیست!

بعد از یه هفته دیت تقریبا نرمال و پر از سک•س تصمیم گرفته بودن سومین قرارشون رو بیرون از خونه داشته باشن و تموم مدتی که کنار هم قدم میزدن، سهون خیلی محکم دست های اون رو گرفته بود و بی توجه به نگاه های متعجب و خیره مردمی که از کنارشون رد میشدن به روبرو نگاه میکرد.

حتی اون که بیشتر از سهون به پسر ها تمایل داشت هم نمیتونست به اندازه اون گرایشش رو عمومی کنه.

کم کم داشت به این فکر میکرد که سهون داره این کارو از عمد می‌کنه چون تقریبا هفتاد درصد به حالت ″من به خاطر اذیت کردن جونگین خوشحالم″ همیشگیش برگشته بود.

یه نیشخند کج روی لب هاش داشت و کاملا سرخوش هر از گاهی دست هاشون رو توی هوا تاب میداد.

و اون تنها کسی بود که از شدت معذب بودن زیر نگاه بقیه دلش میخواست زمین دهن باز کنه و اون رو ببلعه.

بلاخره طاقتش سر اومد و دستش رو از دست سهون بیرون کشید و سر جاش ایستاد. سهون هم بعد از اون متوقف شد و به سمتش چرخید″چرا وایسادی؟″

″میرم بستنی بگیرم″با همون اخم های در همش گفت و بعد به صندلی  ای که کنار پیاده رو قرار داشت اشاره کرد″تو اینجا بشین تا بیام!″و بعد جلوی چشم های ریز شده سهون چرخید و از بین مردمی که تو پیاده رو عبور می‌کردن رد شد.

تنه زنان خودش رو به صف بلند روبروی ماشین بستنی فروشی رسوند و آخر صف ایستاد.

اون ادم باهوشی نبود و خودش هم این رو میدونست. به خاطر همین سریع با رفتار های سهون گیج میشد. و البته از اونجایی که سهون هم ادم مودی ای بود اصلا نمیشد افکارش رو به راحتی خوند.

🌸Love The Way You Lie [Completed_chanbaek]🌸 Where stories live. Discover now